✨'قصّہ اسارت'✨ تا ما را گرفتند دستهایمان را بستند. به ما گـفتند: "بگـویید، النصر لصدام"! حسن زارع، افسر وظیفه، فریاد زد:"الموت لصدام"! افسر بعثی، لولهٔ اسلحه را به طرف صورت او گـرفت و مـاشه را چکاند. یک گلوله شلیک شد و حسن بر زمین افتاد. خشاب را عوض کرد و دوباره ماشه را چکاند. سی گلوله بر بدن آن شهید فرو رفت. افسر ایرانی، هم اندوه اسارت را از دلمـان بـرد و هـم بـرای سفر طولانی اسارت، به ما درس شجاعت و تسلیم ناپذیری داد...