⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ سحر(خادم): دو سال قبل مقابل چشمانم رژه می‌رفت... ~~|گذشته: _جاسوس دوم کیههه؟؟؟ کمی جابه‌جا شدم و خون صورتم را با شانه پاک کردم. _من خبر ندارم... سرنیزه‌ی بزرگی که دستش بود را در هوا چرخاند. _برای بار اخر می‌پرسم، اون مامور دوم کیهههه بگوووو _فکر نکنم بتونید بفهمید. ناگهان پشتِ سرنیزه را کوبید به سرم که باعث شد خون از پیشانی‌ام جاری شود. صورتم از درد درهم شد. _شنیدم بابات تو همین شهره... خیلی هم بهش وابسته‌ای ته دلم خالی شد. _کافیه یه دستور بدم که سرشو بندازن جلوت و مجبورت کنن که روش لگد بزنی! ولی اگه همکاری کنی کاری میکنم بتونی بزنی به چاک؛ پولم میاد تو زندگیت؛ میتونی با خیال راحت، خوش بگردی... نقطه ضعفم پدر بود. می‌دانستم نمی‌تواند حرفش را عملی کند ولی انگار مغزم کار نمی‌کرد... ارام گفتم _مریم... با چشمان پر از برق و اشتیاق گفت _چیییی؟؟؟ نشنیدم با فریاد گفتم _مریممممم مریممممم مریممممممممم لبخند دیوانه‌واری زد و به همراهش گفت که مریم را بیاورد. نیم ساعت طول نکشید که در باز شد و مریم را درحالی که دست و چشمانش بسته بود پرت کردند داخل. چون دست بسته بود، با سر به زمین خورد و از گوشه‌ی سر و لبش خون پایین آمد. گردنش را به اینور و انور چرخاند و آخ ریزی گفت. از خودم متنفر شدم ازصدای نفس‌هایم متوجهم شد. _کی هستی؟ _سحرم؛ ... با دلهره گفت _تورو که اذیت نکردن؟ _نه _نمی‌دونم چطوری فهمیدن مامورم... خدا لعنتشون کنه که خیرشون به هیچ کس نمیرسه _مریم... با هزار سختی به پهلو برگشت _جانم! لبخند زدم. _تو هرچقدر گفتن انکار کن که همکارمی... _شوخیت گرفته؟ خب اگه مطمئن نبودن که نمیاوردنم اینجا. می‌دانستم که انقدر ساده نیست که متوجه نشده باشد من اورا لو دادم...ناسلامتی نخبه‌ بود. با سکوتم اوهم زبان به دهن گرفت و چیزی نگفت با اینکه او مرا نمیدید ولی من لحظه‌ای از او چشم برنمی‌داشتم. انگار که حس می‌کردم این دقایق اخرین دقایق دیدارمان است. بعد چند ساعت امدند و اورا از من جدا کردند. انگار متوجه شده بودند که بالادستی‌ام اوست...چون با من کاری نداشتند. صدای زجه‌هایش هنوز هم در گوشم است؛ که چگونه در اتاق روبه‌رویی‌ام با جز و وز گوشتش به خاطر داغیِ قاشق، ناله می‌کرد... یادم نیست چقدر گذشت... با صدای تیراندازی و ضربه‌ای که به در خورد، امیدوارانه سر چرخاندم. چند نفر از نیروهای عملیات بودند که بعد از آگاه شدن از نبود ما عملیات را شروع کرده بودند. تمام مدت چشمم به در بود. دستم را که باز کردند با تمام توان دویدم سمت اتاق. از روی جنازه‌ی کسی رد شدم و رسیدم بالای سرش. دست بردم سمت گردنش تا نبضش را بگیرم. با حس کردن گرمای دستم گفت _به سحر...بگید...اشکال...نداره و بعد چند لحظه سرش افتاد... حتی فرصت اشک ریختن هم نداد. مریم با چشمان بسته شکنجه شده بود... و با چشمان بسته مرگ را در آغوش گرفت. در ان وانفسا تنها چیزی که باعث شد همه متوجه شوند، من مریم را لو دادم میکروفونی بود که در کفشم جاسازی شده بود. های و هویش به گوش رسول و حتی برادر مریم هم رسیده بود. زمانی که به ایران برگشتم نتوانستم ان غربت را تحمل کنم تمام دوستان من و مریم به من به چشم یک وطن فروش نگاه می‌کردند... محمد: چشمانم را به سختی باز کردم. شقیقه‌ام بدجور درد میکرد و سینه‌ام تنگ بود. چشمم به کسی افتاد که داخل امبولانس کنارم نشسته بود. نقاب به صورت داشت و با گوشی ور می رفت. دستم را روی سینه‌ گذاشتم و نیم خیز شدم. _عه بیدار شدید؟ حالتون بهتره؟ من که هنوز تصاویر گنگی در ذهنم بود و همه چیز برایم غریبه می‌آمد گفتم _بگو نگه دارن ماشینو...من حالم خوبه. بعد از اینکه ماشین ایستاد در پشتی را باز کردند. پ.ن: با آن چیز‌هایی که من دیده‌‌ام، چشم‌هایم باید بمیرند و گوش‌هایم به عزایشان بنشینند...(: به‌قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/774026 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨