✨ 'قصّہ اسارت'✨
پیرمرد با خواهر زادهاش اسیر بودند. هر روز غروب، بچهها دورش جمع میشدند. او هم با آهـنگی دلنشـین قرآن میخوانـد. ما آرام مـیشدیم و عـراقـیها، ناآرام. آنـها با خشـونت بـچهها را مـتفرق میکردند و به پیر مرد بد و بیراه میگفتند.
به همهٔ ما میگفتند:"شما آتش پرست هستید"!
پیرمرد نازنین، بعد از مدتی مبتلا به سـل شـد؛ آن گـاه مـا نـاراحت بودیم و عراقیها، راحت. خواهر زاده با کمک بچهها مثل پـروانـه دور "دایی" مـیچرخید؛ امـا پـزشکان بـیاعـتنا، به سـراغش نـمیآوردند.
میگفتند:"ما داروی اضافی نداریم که به شما بدهیم"!
عاقبت هـم آن غریب، در غروبی غمگین، به شهادت رسید.
#پلاڪ