✨'قصّہ اسارت'✨
داخل سوله جا نبود. افسر و پاسدار و بسیجی و سرباز، همه خـود را سرباز معرفی میکردند.
شبها عراقی ها بعضی را چشـم بسـته مـیبردند بـه عـنوان پاسدار شکنجه میکردند. بعداً فـهمیدیم یک نفر خـودش را بـه یک پاکت سیگار فروخته بود و به دشمن اطلاعات میداد.
هر کاری میکردند تا ما را ذلیل کـنند و در هـم بشکـنند. یک روز سروان عراقی با تکبر آمد تو سلول و گفت:"اگـر شـما مسـلمانید و شرف دارید، هر کس پاسدار است خودش را معرفی کند".
سعید بلند شد. سینهاش را جلو انداخت و گفت:"من سعید هسـتم و افتخار میکنم که پاسدار جمهوری اسلامی هستم".
همگی سرهامان را بالا گرفتیم.
چند لحظه بعد که در را به روی ما بسـتند، اسلحه را بـر شـقیقهٔ سعید گذاشتند و او وسط راهروی باریک بر زمین افتاد.
سعید به ما درس عزت داد. عـراقـی ها ذلیلانه و شکست خورده رفتند.
#پلاڪ