✨'قصّہ اسارت'✨
مهر ماه ۵۹بود. ما تازه اسـیران، هـمچنان در بغداد بـودیم؛ کتک خورده و بلاتکلیف.
صبح همهٔ ما را کنار دیوار جمع کردند. افسر عراقی نعره کشـید:"هر کس پاسدار است خـودش را مـعرفی کـند! سـه دقیـقه فـرصت دارید".
زمان گذشت و کسی حرف نزد.
"علی رضا اللهیاری" اول صف بـود. او را کـنار کشید. سـلاح را از کمر کشید و گذاشت روی شقیقهٔ او.
لحظهای بعد، علی رضا افتاد جلوی پای ما.
میخواست دومی را از صف بکشد بیرون، که فریاد یکی از بچهها همه را نجات داد:"اینها هیچ کدام پاسدار نیستند. فقط من پاسدارم".
صبح زود، علی رضا خوابش را برایمان تعریف کرده بود:
"در عالم خواب دیدم که شب بود و بـاران میبارید. هر چه درِ منزلمان را کوبیدم کسی در را باز نکرد. اکنون یقین کـردهام که شـهید میشوم. شما که بر میگردید خبر شهادتش را به خـانوادهام بـرسانید تا چشم به راهم نباشند ".
#پلاڪ