✨'قصّہ اسارت'✨
تیر به کتف "ساروی" خوردن بود. زجر میکشید؛ امـا بـعثیها او را بـه بـیمارستان نــمیفرستادند. بـه کـتفش لگـد مـیزدند. بـعد هـم میخندیدند.
یک روز صبح که از خواب برخاستیم، او بلند نشد. بیصدا شهید شده بود.
حالا دیگر آرام بود؛ هـم درد نمیکشید و هم چشمش به بـعثی های نجس نمیافتاد.
#پلاڪ