✨'قصّہ اسارت'✨
سه نفر بودیم. مجروحانی شدید. در اتاقی که جزء بیمارستان بود.
آنقدر تاریک بود که انسان روز و شب را نمیفهمید.
روزی آمدند یکی از بچههای زاهدان را آنقدر کتک زدند که شهید شد.
او قرآن را با سبک عبدالباسط بـرایمان تـلاوت مـیکرد. وقتی او رفت. من ماندم و دیگری. دیگر صدای دلنشینش در اتاق نمیپیچید.
ما دو نفر با نگاه اشک آلودمان با هـم حرف میزدیم؛ گـویا همهٔ لحظه هامان شده بود غروب جمعه.
#پلاڪ