⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_53
محمد:
پشت سرهم روی آن قضیه مانور داده میشد.
رسول که رفت سرکارش بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
داشت با تلفن حرف میزد.
مرا که پشت در دید با دست علامت داد که وارد شوم.
_خیالتون راحت باشه به زودی یه راه حلی براش پیدا میشه
_بسیار خب من هماهنگ میکنم
_کاری ندارید؟
_خدانگهدارتون.
تلفن را سر جایش گذاشت.
معلوم بود کلافه شده است.
_بشین محمد...
روی یکی از صندلیها نشستم.
_خب چه خبر؟چیشد؟ کسی رو که فیلم گرفته شناسایی کردید؟
_متاسفانه نه هنوز ولی یه راهی پیدا کردیم برا جمع و جور کردن این موضوع
مشتاق به پشت تکیه داد.
_طبیعتا من قبل اینکه یه اطلاعاتی باشم یه سپاهیام؛ پس میشه با عنوان اینکه قصد ترور یه سپاهی رو داشتن و این ترور ناموفق بوده قضیه رو جمع و جور کنیم.
فقط کافیه بگید که سپاه این موضوع رو تایید کنه.
من یکی از خبرنگارای حرفهای رو دعوت میکنم تا با یه فیلم و مصاحبه قضیه رو راهیه گزارشات اخبار کنه.
اقای عبدی لبخند کمرنگی زد.
_خوبه...امیدوارم جواب بده.
سرم را مثل همیشه بالا پایین کردم.
_با اجازهتون برم.
سرش را تکان داد.
از اتاق بیرون آمدم و با قدمهای بلند به سمت خروجی می رفتم که سعید درحالی که صدایم میکرد به سمتم دوید.
ایستادم.
_چیشده؟
نفس نفس زنان دست روی سینه گذاشت و چشم بست تا ضربان قلبش منظم شود.
به آرامی گفتم
_خب بگو...
_کسی که فیلم گرفته شناسایی شد.
_کیه؟
نگاهش را از صورتم گرفت و به زمین دوخت.
_داوود...
متعجب گفتم
_کدوم داوود؟؟؟
_داوود خودمون
بی هیچ حرفی به سمت میزش حرکت کردیم.
بدون معطلی گفتم
_داوودو برام بگیر.
_آقا الان عصبی هستید...
_یه بار حرفو تکرار میکن.
و بعد هدفون را روی گوشم گذاشتم.
سعید ناچار تماس را برقرار کرد.
_الو جانم؟
_سلام
_عه شمایید آقا محمد.
بی هیچ مقدمه و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب.
_داوود دیشب کجا بودی؟
معلوم بود از سوالم شکه شده.
_با توام داوود...دیشب کجا بودددی؟
عطیه:
بعد مدتها آمده بودم سرکار
پشت میز نشستم و گوشی را باز کردم.
اسم محمد بین پیامک ها جلب توجه میکرد.
_عطیه جان امروز برو بیمارستان برا عمل ماهورا وقت بگیر
پولشو هم از حساب بردار.
بی اختیار گوشه لب هایم به بالا کشیده شد.
_به بههه ببین کی اینجاست؟
سرم را به سمت در برگرداندم.
به پایش بلند شدم.
_سلام مائده جان.
_به رو ماهت...چه خبر از اون فسقلی؟
_شکر خدا خوبه.
_عالیه...خداروشکر که اینجایی. بیا این کاغذارو برام پرینت بگیر.
کاغذهارا از دستش گرفتم.
چشمم به تیترش افتاد
(تلاش آمریکا برای جلوگیری از لغو تحریم های تسلیحاتی و هسته ای)
_عجب...اخر جواب نداد این مذاکرات.
لیوان قهوه ای به سمتم گرفت.
_بالاخره جواب میده
لیوان را گرفتم و کنار دستم گذاشتم
_شوخیتون گرفته؟ با این کارا فقط دارن وقتشونو هدر میدن. مگه نمیبینی؟ تحریم هارو برنداشتن که هیچ بیشترم کردن.
_ترجیح میدم باهات دهن به دهن نشم...کسی حریف زبون تو نمیشه...
فلورا:
_ویکتوریاااا صبر کن... با اون زن بیچاره چیکار داری آخههه. گناه دارههه
به قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨