✨'قصّہ اسارت'✨ می‌گفت: "بچه‌ها! در اردوگاه که قدم می‌زنید سر تان را بـالا بگــیرید. بـا این کارتان، دشمن خرد می‌شود". "خدر" همه کارهٔ اردوگاه بود؛ زحمتکش به تمام معنا. شده بود خار چشم عراقی‌ها. اذیتش می‌کردند. عاقبت به بـیماری قـلبی دچار شد. شب شهادت امام حسن عسکری (ع) ساعت ۲ بـعد از نـیمه شب، از شدت درد، قدم می‌زد و دستهای خودش را مـالش می‌داد. آخ هـم نمی‌گفت. ساعت ۴ حالش خیلی بدتر شد. هر چه صدا زدیـم، هـیچ نگـهبان پشت پنجره نیامد. فقط یکی با چشم خواب آلود آمد و گفت:"مُرد که مُرد". یک اتاق پر از آدم بود و "خدر صیدالی" افتاده بود آن وسط. ساعت ۶ صبح روز اول بهمن، فقط توانست چند کـلمه‌ای از تـنها فرزند فرزند کوچکش "معصومه" حرف بزند. بعد، چشـمهایش را بست. ساعت ۸ صبح عراقی‌ها آمدند برای بردن جسدش.