✨'قصّہ جبهہ'✨
ده پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند.
آقا مهدی آمد، به من گفت«واسه ی شهادت این بچهها نمیتوانستی یک پارچه بزنی؟»
گفتم:« خیلی وقته بچههای تبلیغات پلاکارد آماده کردند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچهها اگر ببینن، روحیهشان خراب میشود.»
جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت:«یعنی میگویی این بچهها از شهادت میترسند؟ مگر این راهی که دارند میروند، غیر از شهادت جای دیگری هم میرود؟
وقتی تذکر شهادت بدهیم همهمان روحیه میگیریم.»
#پلاڪ