✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: _باتوام...حرکت کن ترس وجودم را فرا گرفت. بی‌اختیار به ساختمان بیمارستان نگاه دوختم. چهره‌ی ماهورا مدام از ذهنم رد میشد. دلم آشوب بود. استارت زدم. با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم. _کجا؟ _اتوبان اصلی شهر... بدون هیچ چاره‌ای خواسته‌اش را عملی کردم. فرشید: هرکاری کردم، هرچقدر جابه‌جا شدم آنتن نداد که نداد. بی‌اختیار استرس گرفته بودم. خیره شدم به ساعتم. تنها دو ساعت مانده بود... پایم را ریتم‌دار روی زمین فرود می‌آوردم. ناگهان در ویلا باز شد و ماشین بزرگ و مشکی رنگی مقابلم توقف کرد. دو نفر همزمان از ماشین پیاده شدند که البته یک نفرش فاتح بود. نفر دوم به سمتم آمد. آماده شو من چند لحظه میرم بالا میام. سرم را تکان دادم. همینکه رفت نزدیک فاتح شدم. با اون دست دادم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. در همان حال پرسیدم _به محمد خبر دادی؟ _منم مثل تو جایی که بودم آنتن نداشت. از او فاصله گرفتم. _بیا بشین تو ماشین لباس عوض کن. بعد در عقب را باز کرد و دست پشت کمرم گذاشت. _برو سعید: خسته از جایم بلند شدم. ساعت ۵ بود. از بس نشسته بودم پاهایم بی حس شده بود. لنگ لنگان از پله‌ها بالا رفتم و وارد نمازخانه شدم. رسول درحالی که سرش داخل کتاب بود از روبه‌رو به سمتم آمد. به من که رسید با اکراه سرش را بالا آورد. با دیدن صورت ورم کرده‌ام ریز خندید. _اووو آقا سعید...چشمات یه‌ذره شده‌ها دست روی شانه‌اش گذاشتم. _عوضش چشمای تو اندازه گردوعه کف دستش را مقابل صورتش گرفت. انگار که آینه جلویش باشد موهایش را درست کرد و چشمانش را ریز. _نه خیر خیلی‌ام عدسیه؛ من به این زیبایی...حیف که چشم بصیرت نداری بتونی ببینی _صددرصد... تسلیممم یکدفعه به حالت جدی گفت _تو استراحت کن من میرم جاتــــ... کتاب را از دستش قاپیدم. _عالیه پس منم جای تو اینو میخونم معامله بهتر از این سراغ ندارم. لبخند شرورانه‌ای تحویلش دادم. _درضمن؛ به خاطر علاقه‌ی خاصی که بهت دارم تمام فایلای ارسال شده از منبعمون رو گذاشتم تو بررسی کنی تا از محمد تشویقی بگیری... سرش را خم و راست کرد و با خنده از نمازخانه بیرون رفت. رسول: پشت میز روی صندلی خودم نشستم. بعد از مدت‌ها... عینکم را درآوردم و قبل از شروع کارها با گوشه‌ی لباس تمیزش کردم. فایل‌ اصلی را باز کردم. ولی نمیدانم چرا کنجکاوی‌ام گل کرده بود. بی اختیار پیام‌های شخصی فلورا و ویکتوریا را باز کردم. شروع کردم به خواندن. در میان صحبت‌ها ویکتوریا از فلورا خواسته بود زنی را معرفی کند برای یک آدم‌ربایی. و او هم اسم هانیه شکری را آورده بود. از آن صفحه بیرون آمدم و با یک جست‌وجوی کوچک، کل جد و آباد آن دختر را روی مانیتور به نمایش گذاشتم. _۳۱ساله اهل شهر فارس با سابقه‌ی دزدی و خلاف‌های کوچکی که از نظر من زیاد مهم نبودند. بیخیال اطلاعات شخصی‌اش شدم. دوربین نزدیک محل زندگی‌اش را فعال کردم. آنقدر عقب و جلو کردم تا متوجه شدم ساعت ۳:۵۰ دقیقه از خانه بیرون رفته. با دوربین دنبالش کردم. تا اینکه... رسید نزدیک بیمارستان. در عقب ماشینی را با سوزن باز کرد و نشست. پلاک ماشین آشنا بود... ماشین عطیه خانم... گوشی‌ام را برداشتم و با محمد تماس گرفتم. جواب نمی‌داد... _نکنه... یک آن به سمت اتاق آقای عبدی دویدم. بہ‌قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/831990 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨