✨'قصّہ اسارت'✨ با "حسین" در اردوگاه زندگی خوشـی داشـتیم. هـم غـذا بـودیم و همقدم. وقتی بیماری مسری پوستی گرفت، او را ایزوله کـردند؛ در اتـاقی تک و تنها افتاده و ملاقاتش ممنوع شد. چند ماه بـعد، روزی دیـدم یک نفر جـلو آسـایشگاه روی زمین افتاده؛ اسکلتی که پوست داشت و نفس می‌کشید. نزدیکش رفتم. حسین بود. سرش را بلند کردم و بر زانویم گذاشتم. زیر لب گفت:"رضـا جـان! دارم می‌میرم. چـند روز است که هـیچ نخورده‌ام". خواستم بروم برایش آب و نان بیاورم، گفت:"نـمی‌توانـم بـخورم. قرار است مرا به بیمارستان ببرند؛ اما خودم می‌دانم که بـیماریم کـهنه شده و درمانی ندارد". اسهال خونی هم گرفته بود. حسین دیگر نمی‌توانست صحبت را ادامه دهد. از من خواست که سرش را بر زمین بگذارم. چند روز از انتقالش به بـیمارستان گـذشته بـود کـه خـبر آوردند:"حسین فضایی از دنیا رفته است". و چه مظلوم و بی باور!