✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_49 محمد: _مهرداد یه نگا بنداز به ر
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ کف دستم را حفاظ صورتم کردم. با یک حرکتِ پا اسلحه را انداخت. دست انداخت به گردنم تا خفه‌ام کند. به پشت روی زمین افتادم. انگشتانش را محکم روی گردنم فشار میداد. یک انگشتش را گرفتم و به جهت مخالف برگرداندم. صدای شکستنش اکو شد. دستش را عقب کشید واز من فاصله گرفت. چند سرفه کردم و دست روی گلویم کشیدم. با صورتی که به خاطر درد انگشتش درهم بود گفت _مثل آدم باهات دارم حرف میزنم سرگرد؛ مذاکره بلد نیستی؟ _نه! تو زبون آدم نمی‌فهمی؛ جز به زور بازو نمیشه تورو تیمار کرد. چشمش روی کلت بود. بالافاصله هجوم بردم سمتش و دستانش را از پشت کشیدم و دستبند زدم _آخ ول کن روانی... _بلند شو... مقابلم ایستاد. سرش را کوبید به پیشانی‌ام. سردرد صبحم چند برابر که شد هیچ خون از گوشه‌ی سرم جاری شد. _اگه فکر کردی کار من همینجا باهات تموم میشه کور خوندی... می‌کشمت سرگرد. با خنده‌ گفتم _خیله خب تحت تاثیر قرار گرفتم. هلش دادم _راه بیفت... سرش را برگرداند و خطاب به نجلا گفت _توام تاوان حمایت از این پسرو میدییییی نه با مرگگگ نه با درددد... با بدتر از ایناااا یادت باشه!! با کوبیده شدن در به دیوار خیره شدم به نیروهای مثلا عملیاتی. با طعنه گفتم _حالا میومدید...چرا عجله. اینو ببرید سازمان تا بیام به خدمتش برسم. _چشم بعد خلوت شدن اتاق چند قدمی تختش ایستادم. _شرمنده بابت مشکلی که پیش اومد؛ باید بیشتر مراقب می‌بودیم! به بافت پتویش خیره بود. _نه نیازی به عذرخواهی نیست. خوشحالم که زنده‌ای... با صدای ضعیفی گفت _یه چیزی ته دلم مونده میخوام بگمش _میشنوم _من از اینکه اومدم تو ماموریت ناراحت بودم. اذیت میشدم از اینکه برخلاف عقاید قبلم رفتار کنم ولی الان که اینطوری شدم به یه چیز رسیدم. صورتم میتونه با یه عمل بهتر از قبلش بشه موهامو میتونم برگردونم میتونم بشم همون دختر قبلی که با ارتباط با پسرا نداشته‌هاشو جبران می‌کرد میتونم تمام خوشگذرونیای قبلو داشته باشم ولی یه چیزی هست که هیچی جاشو نمی‌گیره اونم... _سرگرد؟! _چیشده صالح؟ _ کارتون دارن _اوفففف خیله خب سرم را برگرداندم و گفتم _خوشحال شدم دیدمتون. به پرستار میگم وضعیتتونو چک کنه... و بدون حرف خاصی بیرون آمدم. _سرهنگ اینجاست؟ _نه... نگاه تندی به او کردم سرش را پایین انداخت و گفت _شرمنده یه موضوعی بود که باید می‌گفتم دست در جیب کردم و در ورودی مقابل ماشین ها ایستادم _میشنوم _دوربین چک شده؛ دقیقا زمانی که شما وارد بیمارستان شدید یکی با عجله از اونجا اومده بیرون _چهره‌اش شناسایی شده؟ _بله...نادر بلوری به صورتم دست کشیدم و متفکر گفتم _همونی که سه ساله دنبالشیم! _بله دقیقا جایی ماجرا جالب میشه که بهتون بگم به عنوان جراح همینجا کار می‌کرده. حرفش را تکمیل کردم و گفتم _تو و اونهمه پلیسم نفهمیدید _صورتش همیشه پوشیده بوده به همین خاطر _بهانه نیار بقیه‌اشو بگو _‌ داشتم می‌گفتم؛ با اسمو شناسنامه جعلی اعلام کردن غیر از مواد مخدر مقدار خیلی زیاد تی‌ان‌تی و مواد منفجره‌ هم وارد کرده... به‌قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨