✨'قصّہ اسارت'✨
هنگام حمله وحشیانه ی عراقیان به خونین شهر(خرمشهر)، در خانه بودیم که ما را به اسارت گرفتند و به بصره و زبیر بردند.
موقعی که عرب و عجم را از هم جدا میکردند چون عربی میتوانستم صحبت کنم، میگفتند تو حتماً عرب هستی؛ ولی به آنها گفتم عجمم.
آنگاه بیشرمانه پای مرا به پنکه سقفی بستند و پنکه را روشن کردند و مرا چرخاندند، اما باز گفتم که عجم هستم.
بعداً ما را به بغداد ـ موصل و سپس به اسارتگاه رمادیه بردند، آن جا از ما بیگاری میکشیدند و هر روز یک آسایشگاه بلوک زنی میکردیم. جلو چشم یکدیگر ما را میزدند، یک درجه دار ارتش را آنچنان زدند که گوشش کر شد.
#پلاڪ