✨'قصّہ اسارت'✨ يك بار با سربازی برخورد پيدا كرديم. حاج آقا ابوترابی را آوردند ايشان گفت: «شما بايد آرام باشيد اگر می‌گويند اين كار را نكنيد گوش كنيد .... » فرمانده زندان هم بود گفت: «شما مثل دختر ما هستيد مهمان هستيد من مثل پدرتان هستم.» گفتم: «ما نه مهمان شماييم نه دختر شما و نه پدری شما را قبول داريم. شما دشمن ماييد ما هم دشمن شما. با ما هم مثل يك دشمن برخورد كنيد چيزی بيش از اين نمی‌خواهيم. به هر اسيری هرچه داده‌ايد به ما هم بدهيد اما بايد حقمان را بدهيد. چيزی كه حق ما نيست نبايد انجام شود.» راوے: فاطمه ناهيدے