✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_68
محمد:
از فرط خستگی سرگیجه گرفته بودم.
داخل نمازخانه پایم را دراز کردم و سرم را تکیه دادم به دیوار
ساعت ۳ بود.
صدای تیک تاک ساعت برایم حکم لالایی را داشت.
آرام آرام چشمانم روی هم رفت.
_محمد حیدر....محمد حیدر بلند شو...
به سختی از تاریکی دل کندم.
_چیه؟
_برات صبحونه آوردم... تا بخوری وقت اذان میشه
باتوام محمد کجایی؟
_ها؟
باشه ممنون کامیار جان!
کنارم نشست.
_چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بهم ریختی.
_نه چیز مهمی نیست
_تو پرونده کمک نمیخوای؟
_نه تو کنار علی باش سریعتر خوب شه. این قضیه رم سعی میکنم تا یه ماه جمع و جور کنم
_ولی با این اوصاف فکر نکنم به این زودیا بتونی ردشو بزنی.
گوشی زنگ زد.
از جیبم درآوردم.
_جان بفرما
_مهردادم...شرمنده مزاحم شدم
_توکار و زندگی نداری؟
_چرا دیگه...کار من همینه که وقت بی وقت دنبال رد و نشون باشم
رد شماره گوشی این متهمارو گرفتم؛
به نتیجه ای نمیشه رسید.
_چرا؟!
_سیمکارتارو انداختن تو یه سطل زبانه
_ تو کدوم منطقه؟
_خارج از شهر
یه دوربین همونطرفا بود که ثابت میکنه زمانی که گلستان بودی اونا داشتن از تهران خارج میشدن. مقصدشون کجاست الله و اعلم! خلاصه که دارم با دوربینای اتوبان دنبالشون میگردم
_خب دیگه؟
_صبر کن...
صدای ورق زدن هایش را به وضوح میشنیدم.
_این ناهید بلوری که میگن خواهر نادر نیست؛ با اینکه فامیلی شون یکیه ولی هیچ نسبتی باهم ندارن
_خداقوت، برو استراحت کن!
با خنده گفت
_چندتا مجهول دیگه ام هست که باید پیداشون کنم! وقتی شما در خواب نازی، آقا پلیسه بیداره
لبخند کمرنگی زدم
_حالا میام حرف میزنیم؛ یه سر به دخترتم بزن امشب تولدشه ها
_عجب حافظهای داریا؛ دمت گرم خوب شد یادم انداختی شب میرم فعلا
_خدافظ
نورا:
برای نماز که بیدار شدم انتظار داشتم حسین آمده باشد ولی نبود!
زنگ زدم به گوشی اش؛ جواب نداد که نداد.
با چادر نشستم کنار بابا ابراهیم.
_چیشده دخترم؟
_حسین چرا نیومد پس؟
دستش را روی سرم گذاشت و آرام نوازش کرد.
_بهم زنگ زد گفت واسش کار پیش اومده؛ کلی ام شرمنده بود.
گفت تا دو هفته ماموریتم.
آه سردی کشیدم.
دلم لک زده بود برای وقت هایی که از صبح تا شب ور دلم بود.
حسین:
بابا از شغلم خبر داشت برای همین درک میکرد که در این وضعیت یکدفعه برایم کار پیش بیاید.
هواپیما از باند فرودگاه که بلند شد خیره شدم به آسمان.
آسمانِ ایران از نورِ زندگی روشن بود.
از طراوت امنیت و آرامش...
خبری از بالگردهای جنگی در دل آسمانش نبود تا خواب را بر کودکان حرام کند.
یا خبری از خمپاره و موشک نبود که چراغ خانه هارا خاموش کند و روح را از کوچه به کوچهی شهر بگیرد.
امان از دل زینب که شهرش هم خواب خوش ندید!
امان از زن و بچه هایی که با هر خمپاره جنازه شان مثل نقل و نبات به اینطرف و آنطرف پرت میشد.
_علیک سلام داش کمیل(اسم مستعارم)!
با صدای آشنایی چشم چرخاندم.
آمد کنارم نشست.
شاهرخ بود البته اسم اصلی اش (عماد) بود
لبخند عمیقی زدم و به چشمان همیشه سرخش نگاه کردم.
_سلام علیکم آقا شاهرخ چطوری؟
_الحمدلله؛ راستی شنیدم چند روز پیش تو سوریه غوغا کردی!
_نه بابا...کلاغتو عوض کن؛ خبرات درست نیست
ابرویش را بالا داد.
_من کلاغمو عوض کنم؟ کلاغ به این خوبی به این بامرامی
پایش را کمی جمع کرد و گفت
_دفعه آخر کی همو دیدیم؟
کمی فکر کردم.
شاید سال قبل وقتی رفتم مراسم عروسی اش...
نه...
آخرین دیدارمان وقتی بود که به خاطر مسائل امنیتی مجبور شدم کت بسته و به اجبار از دمشق راهی اش کنم ایران!
انگار اوهم یادش افتاد که همراه من خندید.
_مقصدت کجاست؟
با سکوتش گفتم
_گرفتم...محرمانهاس...
......
خب رسیدیم!
چشم چرخاندم بین جمعیت.
چهرهی آشنای عباس نظرم را جلب کرد.
برایم دست تکان داد و به سمتم آمد.
لبخند پهنی روی صورتش نشسته بود.
_سلام کمیل جان
_و علیکم السلام
مشکوک دوروبرش را نگاه میکرد.
کلیدی را کف دستم گذاشت.
_وسایلت تو آخرین اتاقِ سرویس بهداشتیه، ماموریتت که تموم شد کافیه اون گوشیه اضافهای که تو کیفته رو روشن کنی
سریع خودمو میرسونم بهت.
برو...خدا به همرات
لبخندی زدم و بعد از دست تکان دادن دور شدم.
به قلــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨