به سمت ضریح رفتم و بی مقدمه در آغوشش گرفتم.
دلم میخواست بغض چندسالهام را اینجا بشکنم و با تمام وجود اشک بریزم. گوشهای نشستم.
درحالی که دستم به شبکههای ضریح قفل بود شروع کردم به دردودل.
_دلم لک زده بود براتون خانم...بدجور!
با اینکه چیز زیادی از دیدار من و شما نمیگذره، ولی اینبار فرق داره.
اینبار تمام قلب و روحمو آوردم.
میدونم میدونید درد از دست دادن برادر سخته... نذارید اون دردو تجربه کنم.
حسین بودنش برا خیلیا مهمه
خودتون می دونید چقدر تو این چند سال برا امنیت از جون و دل مایه گذاشته.
نذارید شرمنده بشیم
که وقتی رفتیم ایران به خاطر جاگذاشتنش نتونیم تو چشم خیلیا نگاه کنیم.
شرمندگی بد دردیه...
آدمو پیر میکنه.
دستی روی شانهام نشست.
سرم را که برگرداندم با چهرهی سرخ عباس مواجه شدم.
معلوم بود چقدر حالش حالی بحالیست.
بدون هیچ حرفی سرش را به شانهام تکیه دادم و شروع کردم به خواندن زیارت...
نجلا:
قدم گذاشتم داخل اتاق سرهنگ.
_سلام
_سلام؛ بفرمایید
_ممنون.
بعد نشستن نگاهی به دوروبر کردم و گفتم
_فکر می کردم آقای فاطمی هم باشن!
درحالی که چند کاغذ مقابلم میگذاشت گفت
_بیمارستانن
_بیمارستان؟
_بله متاسفانه...سه روز قبل عمل کردن ولی هنوز بهوش نیومدن...
به قلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16766765231568
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨