✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ داوود: گوشی دستم بود و خودم به سقف خیره شده بودم. آقا محمد گفته بود می‌خواهند دستگاه هارا قطع کنند. چقدر دیوانه بودم که منتظر خبری از رسول بودم. با لرزش گوشی تمام تنم همراهش لرزید. آقا محمد بود. ترسی که در وجودم بود شدت گرفت. _سلام داوود _سلام _بهوش اومد گفتم که خیالت راحت باشه درست می‌شنیدم؟ رسول... _آقا مطمئنید؟ اشتباه نشده؟ _داوود میگم بهوش اومده؛ چشماشو باز کرده قلبم قرار نداشت. فرقش با دفعات قبل این بود که این بار با خبر خوش به خروش افتاده بود نفسم را با فشار بیرون دادم. _خداروشکر...خوش خبر باشید اقا یڪ هفتہ بعد: محمد: _چند هفته تحمل کنی می‌تونی مثل روز اول وقت دنیارو یه تنه بگیری لبخندی زد و گفت _روز اولو نخواستیم آقا محمد، همین که این پارچه هارو از سر و صورتم باز کنن واسه هفت پشتم بسه دست روی شانه اش گذاشتم. _ناشکری نکن اقا رسول. سرش را پایین گرفت. _چشم. بلند شدم و کنارش ایستادم. _خب اگه اجازه هست برم سایت. _حواسم هستا...بازم نگفتید سر و دستتون چرا زخم شده بود. _یکم به مغزت استراحت بده منم میرم، شب میام که مرخصت کنم. _من که جایی رو ندارم _می خوای بگی خونه من جا نداری؟ _نه منظورم اینه که دلم نمی خواد بهتون زحمت بدم. _چه زحمتی؛ اینطوری خیال منم راحته... آرام چشمی گفت و پتو را روی سرش کشید. حق می‌دادم. هنوز با نبود همسرش کنار نیامده بود. _غذاتو به موقع بخور ضعف نکنی، خدافظ ............ بچه ها همه ویلای شمال میهمان بودند. فعلا همه چیز خوب پیش می‌رفت. بماند که هر از گاهی در پیام هاشان غر می‌زدند. با این حال کارشان عالی بود. تنها چند قدم با هدف فاصله داشتیم. °•فلورا•° _مشخصات؟ _اوکیه نظرت در موردشون چیه؟ _فعلا مشکلی تو رفتارشون ندیدم. _پس وقتشه. _مطمئنی ویکتوریا؟ _این جور مواقع تو باید تشخیص بدی یا من؟ _اصلا دلم نمی‌خواد خونت بیفته گردنم. پس کوتاه میام نیشخندش را از پشت گوشی حس کردم. _یه هدیه دارم برات عروس خانم... _چی میگی برا خودت؟ _یه نگاه به عکسایی که فاتن گرفته بندازی می‌فهمی؛بای فلورا جون هرگاه اینطور صحبت می‌کرد یعنی... لب تاب را از روی میز برداشتم و روی دسته مبل گذاشتم. در حالی که صفحه داشت بالا می‌آمد سیبی را از ظرف میوه قاپیدم و غلتی در هوا به ان دادم. اولین گاز از سیب مساوی شد با بالا آمدن عکس ها. دستانم را پشت سر هم کوبیدم به مبل _عرفان عرفان عرفاننننن کجایی؟ فرشید: چند ویلای کوچک دور ویلای اصلی بود. فاتح و داوود هم در یکی از انها سکونت داشتند. درگیر کامل کردن کارهای نصفه ام بودم که یک آن صدای فریاد فلورا بلند شد بالافاصله به خانم شکوری پیام دادم. نمی‌دانم قضیه چه بود ولی در این یک هفته هروقت عصبی می‌شد قطعا خون می‌ریخت. حالا نوبت چه کسیست خدا می‌داند... بہ قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16495535718998 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110