✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_81
حسین:
چشم باز کردم. نفسم بالا نمی آمد.
به امید اینکه تمام اتفاقات قبل خواب بوده باشد چشم چرخاندم.
به دختر بچه ای که گریه می کرد نگاه کردم.
زیبا بود...البته اگر لکه های صورت و موهای پریشانش را فاکتور میگرفتم.
سه چهار سال بیشتر نداشت.
و مادری که در بعد از بیهوشی ام سر از تنش جدا کرده بودند.
با اولین قطره اشکی که از چشمم پایین آمد سرم را پایین انداختم.
من چرا 9 سال برای امنیت، خودم را به آب آتش زدم؟
برای اینکه روزی دخترکی جلوی چشمم با بدنی پر از کبودی از داغ مادرش جیغ و فریاد کند؟
در این نقطه ایستادم تا غیرتم را بسنجم؟
دیگر بس بود.
اگر تابحال کوتاه آمدم اشتباه کردم.
_ما اسمك؟
~اسمت چیه؟~
اشکش را پاک کرد و درحالی که میلرزید گفت
_آدا
با لبخند سعی کردم آرامش کنم
_خذ هذا السيخ بعيدًا عني
~اون سیخ رو میدی بهم؟~
با تردید رد نگاهم را گرفت و چیزی را که میخواستم از روی میز برداشت.
قدش به اندازه ای بود که سر سیخ به دهانم میرسید!
با دندان گرفتمش و به سختی به دستم رساندم.
زیر نگاه کنجکاوش طناب را بریدم و پایین آمدم.
با آن پاهایی که سِر شده بود و به سختی تکان میخورد زیاد نتوانستم بایستم.
روی زمین نشستم و کمی دست و پایم را مالیدم.
به آدا اشاره ای کردم که به سمتم بیاید.
با آستین صورتش را پاک کرد و روی زانویم نشست.
موهایش را از روی چشمش کنار دادم و بوسه ای روی پیشانی اش کاشتم.
_هل تريدين المغادرة هنا سويًا؟
~میخوای با هم از اینجا بریم؟
لبخند ریزی روی لبش نشست ولی خیلی زود تبدیل به اخم شد.
سرش را به سمت جنازه مادرش برگرداند.
سریع دستم را روی چشمش گذاشتم و سرش را به سینه چسباندم.
_بریم که رفتیم...
درد این بدن را گذاشتم کنار و بلند شدم.
_كم عدد الأرقام التي يمكنك الاعتماد عليها؟
~تا عدد چند بلدی بشماری؟~
هر دو دستش را بالا آورد
_أغمض عينيك الجميلتين وعد إلى عشرة
لا تفتحها
نعم؟
~چشمای خوشگلت رو ببند و تا ده بشمار
بازشون نکن
باشه؟~
باشه را که گرفتم سرش را به سینه ام چسباندم.
بسم اللهی گفتم و لنگ لنگان به سمت در رفتم.
قبل از رسیدنم کلید در قفل چرخید
سیخ را آماده نگه داشتم و همینکه وارد شد آن را داخل گردنش فرو کردم.
خونش با فشار پاشید روی لباسم.
_برو به درک صائب! برو که باید جواب همه کسایی که جونشونو گرفتی پس بدی!
آیه وجعلنا را خواندم و از آن اتاق زدم بیرون.
به خاطر زخم کمرم سخت راه میرفتم.
کمی که گذشت تازه فهمیدم کجا هستم.
جایی که جدیدا نیروهای داعشی جلساتشان را آنجا برگذار می کردند و بچه های عراق خیلی تلاش کرده بودند به آنجا نفوذ کنند!
به نظر موقعیت خوبی بود.
وارد اتاق کنترل شدم و هارد دوربین هارا در آوردم.
داخل چند ورق کاغذ پیچیدمش و داخل جیب شلوارم گذاشتم.
هرچه توان داشتم جمع کردم و درحالی که آدا را روی دستم خوابانده بود و سرش داخل سینه ام بود از پله ها به سرعت بالا رفتم تا اینکه رسیدم به پشت بام...
محمد:
چشمم را باز کردم.
یکدفعه صدای اعتراض کسی بلند شد و پشت بندش همه جا تاریک شد.
آرام دستم را بالا آوردم و دست روی چشمم را برداشتم.
چهره علی اولین چهره ای بود که دیدم و کاغذ و قلمی که در دست داشت.
_محمددددددد آخه این چه وضعشهههه
بی رمق غریدم
_محمد نه! سرگرد بگو زبونت عادت کنه
کلافه نگاهی به کاغذ کرد و گفت
_کامیار برو به این پرستاره بگو بیاد اینو بیهوش کنه
اثر هنریم به باد فنا رفت
بیچاره گریه اش گرفته بود.
تازه متوجه کامیار شدم که هنوز باورش نشده بود بهوش آمدم.
_هوی کامیار باتوام...
جوابی که نیامد ویلچر را حرکت داد و در را باز کرد.
_آقای دکتر متاسفانه مریض ما چشاشو باز کردددد بیاید ترتیبشو بدید نقاشیم نصفه موندددد
با خنده زمزمه کردم
_آخه چرا منو با خودت نبردی نامرد؟ چقدر با این کله پشمکیا سر و کله بزنم؟
دکتر با عجله داخل شد
چند لحظه نگاهش بینمان رد و بدل شد و متاسف سر تکان داد.
_لا اله الا الله...بابا مریض تازه بهوش اومده بیاید برید بیرون. الان دوباره از دست شما سکته میکنه..
علی با تهدید گفت
_به جون خودت اگه برم...
به قلـــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨