✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_83 عماد: _دارم میام سمت خط...بگو شل
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: با تکان های شدیدی بهوش آمدم. عماد و مجید که هردو خوابشان برده بود. نگاهم رفت سمت سرم و قطراتی که کم کم وارد رگم میشد. با یادآوری چند ساعت پیش یاد آخرین مکالمه ام با مرتضی افتادم: _ایندفعه برنمی‌گردم... همه کارامو کردم؛ فقط مونده از تو حلالیت بگیرم _بیخیال داداش مرتضی! بعد چهارسال خدا بهت بچه داده نمی‌خوای که قبل دیدنش به سرت بزنه شهید شی!؟ حرف را عوض کرد _حلال می‌کنی؟ _مرتضیییی... _خدا حواسش به زن بچه‌ام هست...درضمن اونقدر مرد هستی که میدونم وقتی نباشم مراقبشون هستی. فقط خیالمو راحت کن. حلال میکنی؟ _آخه چه بدی کردی؟ _یادته شیش ماه قبل وقتی دستور دادن برگردونیمت و تو لجبازی کردی چیکار کردم؟ باخنده گفتم _کشیده خوابوندی دم گوشم بعدم با عماد منو با دست بسته تا خود تهران بردین...یادش بخیر!...تا اون موقع طعم سیلی نچشیده بودم. _آخ گفتی...ولی اگه برگردم به اون زمان همون کشیده چه بسا بدترشو میزنم از بس حرص در بیاری... _حالا که اینطوره حلال نمیکنم _عههههه کمیللل _اونطوری صدام نکن... میخوام یه بهانه دستم باشه اونور شفاعت کنی _شرط داره! _خب؟ _خودت منو بزاری تو قبر تلقین بدی تو وصیت نامه‌ام نوشتم. با سکوتم گفت _کمیل باتوام شنیدی؟ تماس را قطع کردم و گوشی را پرت کردم روی تخت اتاق با صدای ناله آدا به سختی نیم‌خیز شدم. صورتش پر از اشک بود و زیر لب امی~مادرم~ را زمزمه میکرد. تبش پایین آمده بود. یک دستم را زیر سرش گذاشتم و دست دیگرم را زیر زانویش جادادم تا بتوانم بلندش کنم. از درد تکیه دادم.در آغوشم گرفتمش و بعدِ منظم شدن ضربان قلبم شروع کردم به نوازش کردن پیشانی و گونه‌اش. _أنت تفهمني ، أليس كذلك؟ ~تو حال منو میفهمی مگه نه؟~ دستم را روی شانه ام فشار دادم. _آخ خدا _هل ترى كيف أنا؟ أتمنى لجميع أصدقائي تحقيق أحلامهم ... ~می‌بینی تو چه وضعی‌ام؟ همه دوستام به آرزوشون رسیدن...~ با کمترین صدای ممکن گفتم _ليكون شهيدا ~شهید شدن~ محمد: _من میرم مامانو خبر کنم. فعلا. به رفتنش نگاه کردم. از دیدن نورا خانم خوشحال بودم. هنوز حس غریبی نسبت بهم داشتیم. به طرف یخچال رفت. یک بطری آب و کمپوت گیلاس بیرون آورد. _میل دارید آقا محمد؟ تازه متوجه تشنگی‌ام شدم. _اگه ممکنه تختو بیارید بالا به شما زحمت ندم. سرش را تکان داد و با کنترل مخصوص، حالت تخت را تنظیم کرد. به خاطر دردی که در ستون فقراتم پیچیده بود نفسم به شماره افتاد. _درد دارید؟ _چیزی چیست...فک کنم داره تاثیر مسکن از بین میره... لیوان آبی به سمتم گرفت _بخورید حالتون بهتر میشه. تشکر کردم و لیوان را از دستش گرفتم. _من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم! درحالی که در کمپوت را باز میکرد گفت _بابت؟ _که نتونستم به زمان عقد پایبند باشم. _مشکلی نیست...بابا ابراهیم تاریخ جدید مشخص کرده. مریم: کنارش نشستم. به دیوار تکیه کرده بود و دانه های تسبیح را از زیر انگشتانش یکی یکی می‌گذراند. _مامان خانم گل گلاب ما چطوره؟! لبخند زد. _خوبم دخترم...از محمد چه خبر؟ _بهوش اومده...میخوای بریم ببینیش؟ _واقعاا؟ _اوهوم. سر روی مهر گذاشت و سجده کرد... به‌قلــــم: فاطمه بیاتی پ.ن: از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به صدهزار درمان ندهم . . . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨