✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_84
حسین:
با تکان های شدیدی بهوش آمدم.
عماد و مجید که هردو خوابشان برده بود.
نگاهم رفت سمت سرم و قطراتی که کم کم وارد رگم میشد.
با یادآوری چند ساعت پیش یاد آخرین مکالمه ام با مرتضی افتادم:
_ایندفعه برنمیگردم... همه کارامو کردم؛ فقط مونده از تو حلالیت بگیرم
_بیخیال داداش مرتضی! بعد چهارسال خدا بهت بچه داده نمیخوای که قبل دیدنش به سرت بزنه شهید شی!؟
حرف را عوض کرد
_حلال میکنی؟
_مرتضیییی...
_خدا حواسش به زن بچهام هست...درضمن اونقدر مرد هستی که میدونم وقتی نباشم مراقبشون هستی.
فقط خیالمو راحت کن.
حلال میکنی؟
_آخه چه بدی کردی؟
_یادته شیش ماه قبل وقتی دستور دادن برگردونیمت و تو لجبازی کردی چیکار کردم؟
باخنده گفتم
_کشیده خوابوندی دم گوشم بعدم با عماد منو با دست بسته تا خود تهران بردین...یادش بخیر!...تا اون موقع طعم سیلی نچشیده بودم.
_آخ گفتی...ولی اگه برگردم به اون زمان همون کشیده چه بسا بدترشو میزنم
از بس حرص در بیاری...
_حالا که اینطوره حلال نمیکنم
_عههههه کمیللل
_اونطوری صدام نکن... میخوام یه بهانه دستم باشه اونور شفاعت کنی
_شرط داره!
_خب؟
_خودت منو بزاری تو قبر تلقین بدی
تو وصیت نامهام نوشتم.
با سکوتم گفت
_کمیل باتوام شنیدی؟
تماس را قطع کردم و گوشی را پرت کردم روی تخت اتاق
با صدای ناله آدا به سختی نیمخیز شدم.
صورتش پر از اشک بود و زیر لب امی~مادرم~ را زمزمه میکرد.
تبش پایین آمده بود.
یک دستم را زیر سرش گذاشتم و دست دیگرم را زیر زانویش جادادم تا بتوانم بلندش کنم.
از درد تکیه دادم.در آغوشم گرفتمش و بعدِ منظم شدن ضربان قلبم شروع کردم به نوازش کردن پیشانی و گونهاش.
_أنت تفهمني ، أليس كذلك؟
~تو حال منو میفهمی مگه نه؟~
دستم را روی شانه ام فشار دادم.
_آخ خدا
_هل ترى كيف أنا؟ أتمنى لجميع أصدقائي تحقيق أحلامهم ...
~میبینی تو چه وضعیام؟ همه دوستام به آرزوشون رسیدن...~
با کمترین صدای ممکن گفتم
_ليكون شهيدا
~شهید شدن~
محمد:
_من میرم مامانو خبر کنم.
فعلا.
به رفتنش نگاه کردم.
از دیدن نورا خانم خوشحال بودم.
هنوز حس غریبی نسبت بهم داشتیم.
به طرف یخچال رفت.
یک بطری آب و کمپوت گیلاس بیرون آورد.
_میل دارید آقا محمد؟
تازه متوجه تشنگیام شدم.
_اگه ممکنه تختو بیارید بالا به شما زحمت ندم.
سرش را تکان داد و با کنترل مخصوص، حالت تخت را تنظیم کرد.
به خاطر دردی که در ستون فقراتم پیچیده بود نفسم به شماره افتاد.
_درد دارید؟
_چیزی چیست...فک کنم داره تاثیر مسکن از بین میره...
لیوان آبی به سمتم گرفت
_بخورید حالتون بهتر میشه.
تشکر کردم و لیوان را از دستش گرفتم.
_من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم!
درحالی که در کمپوت را باز میکرد گفت
_بابت؟
_که نتونستم به زمان عقد پایبند باشم.
_مشکلی نیست...بابا ابراهیم تاریخ جدید مشخص کرده.
مریم:
کنارش نشستم.
به دیوار تکیه کرده بود و دانه های تسبیح را از زیر انگشتانش یکی یکی میگذراند.
_مامان خانم گل گلاب ما چطوره؟!
لبخند زد.
_خوبم دخترم...از محمد چه خبر؟
_بهوش اومده...میخوای بریم ببینیش؟
_واقعاا؟
_اوهوم.
سر روی مهر گذاشت و سجده کرد...
بهقلــــم: فاطمه بیاتی
پ.ن: از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم . . .
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨