🌒
#نقطه_صفر
پارت ۲
همزمان با بسته شدن در بلند میشوم.
این شهر زیادی برایم کوچک است.
پرده را کنار میزنم...
با دیدن گنبدی که واضح دیده میشد دست روی پیشانی میگذارم.
_بیخیال...چطور ممکنه؟!
اشک دیدهام را تار میکند.
_چیه؟ نکنه میخوای با این نشونه و معجزههای مسخرهات از تصمیمم پشیمون شم؟
دیگه کار از کار گذشته...
هرچقدرم ته دلم بهت اعتقاد داشته باشم نمیتونم نفرتمو پنهون کنم!
اگه یکی از همین معجزههاتو همون موقع رو میکردی الان کارم به اینجا نمیکشید که مجبور شم برا منفجر کردن مزارت نقشه بکشم.
چشمم به کبوتری میافتد که سمت راست پنجره نشسته.
_توام حرفامو باور نمیکنی؟
اشکم را پاک میکنم.
_همه تلاشمو کردم...وگرنه من کی باشم نمک بخورم نمکدون بشکنم.
به دیوار تکیه میهم و آرام آرام سر میخورم و روی زمین مینشینم.
گوشی نوکیای قدیمیام را برمیدارم.
برایم پیام آمده:
+ساعت ۱۰ صحن انقلاب.
تکرار میکنم...
_صحن انقلاب...
مادر که دلش میگرفت، با هم میرفتیم حرم.
صحن انقلاب را بیشتر دوست داشت.
میگفت اینجا بیشتر بوی بهشت میدهد.
هیچ وقت درکش نکردم!
گوشهای مینشستیم.
او زیارت نامه میخواند و من زل میزدم به زائرانی که از سقاخانه آب مینوشیدند...
گاهی هم محو تماشای گنبد طلا میشدم.
دست خودم نبود...عاشق رنگ طلایی بودم.
چشمانم را میبندم و از یادآوری این خاطره به خودم لعنت میفرستم.
تردیدم زیادتر شده...برای همین گوشی دومم را باز میکنم و فیلم تبلیغاتیِ داعش را پخش میکنم.
اینکه از فیلم اعدام و سر بریدن برای تبلیغات استفاده میکنند قابل درک نیست.
همینکه چاقو زیر گردن قربانی ها مینشیند گوشی را خاموش میکنم...
تحملم از وقتی به ایران پا گذاشتهام کمتر شده.
🌿به قلــــــــــــــم فاطمه بیاتـے