🌒
#نقطه_صفر
پارت ۴
با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستادهاند نفس راحتی میکشم.
دختر روبه مادرش میگوید.
_بار آخره مامانی...آخه نیگا کن چه خوشگله...فقط اینبارررر
و پایش را به زمین میکوبد.
چهرهاش خیلی شبیه روحینای من است.
با لبخند نزدیکش میشوم و مقابلش به سختی زانو میزنم.
_چه دختر خوشگلی...اسمت چیه خاله؟
چشمان عسلیاش رنگ لبخند میگیرد.
_معصومه خانم...
_معصومه خانمِ نازِ ما میدونه اسم دوتاییمون یکیه؟
_واقعا؟؟ یعنی الان دوقولو شدیم؟!
از تعبیرش خندهام میگیرد.
_بله..
به ویترین مغازه نگاه میکنم.
پر است از عروسکهایی که قرار است در آغوشِ کودکان، نقش مادری به آنها هدیه کنند.
_اگه مامانی اجازه بده میخوام به خاطر اینکه شبیه دخترمی یدونه از این عروسکا برات بخرم.
قبول؟
_دستتون درد نکنه خانم راضی به زحمت نیستیم
_چه زحمتی...ماشالله خیلی شیرینه...به عنوان هدیه قبول کنید..
ملتمسانه به مادرش نگاه میکند که سکوت کرده.
چشمک میزنم و دست کوچکش را میگیرم.
_بیا بریم که مامانی خیلی دوست داره...
شاید تنها دلیل این محبتم دلتنگیست!
دقیقا دست گذاشت روی عروسکی که برایم آشنا بود؛ یک عروسک با موهای بلند و چشمان عسلی...
آخرین بار غرق در خونِ صاحب کوچکش و آن صاحبِ کوچک، غرق در خون مادر...
همان کودک و مادری که سلمان، سر از تنشان جدا کرد.
_خاله...
با صدای دخترک از کابوسِ گذشته بیرون میآیم.
حساب کردیم و بیرون آمدیم.
دقیقا وقتی یادم افتاد وسط ماموریتم، که معصومه صورتم را بوسید و با خنده به سمت مادرش رفت.
بعد از خداحافظی به سمت ورودی خواهران رفتم.
سرِ خادم ها شلوغ بود ولی بازهم با دقت میگشتند.
_کیفتونو باز کنید...
🌿به قلــــــــم فاطمه بیاتے