✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#نقطه_صفر پارت ۳ با ترس از خواب می‌پرم. کلافه شقیقه‌هایم را می‌مالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت
🌒 پارت ۴ با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستاده‌اند نفس راحتی می‌کشم. دختر روبه‌ مادرش می‌گوید. _بار آخره مامانی...آخه نیگا کن چه خوشگله...فقط این‌بارررر و پایش را به زمین می‌کوبد. چهره‌اش خیلی شبیه روحینای من است. با لبخند نزدیکش می‌شوم و مقابلش به سختی زانو می‌زنم. _چه دختر خوشگلی...اسمت چیه خاله؟ چشمان عسلی‌اش رنگ لبخند می‌گیرد. _معصومه خانم... _معصومه خانمِ نازِ ما می‌دونه اسم دوتایی‌مون یکیه؟ _واقعا؟؟ یعنی الان دوقولو شدیم؟! از تعبیرش خنده‌ام می‌گیرد. _بله.. به ویترین مغازه نگاه می‌کنم. پر است از عروسک‌هایی که قرار است در آغوشِ کودکان، نقش مادری به آنها هدیه کنند. _اگه مامانی اجازه بده می‌خوام به خاطر اینکه شبیه دخترمی یدونه از این عروسکا برات بخرم. قبول؟ _دستتون درد نکنه خانم راضی به زحمت نیستیم _چه زحمتی...ماشالله خیلی شیرینه...به عنوان هدیه قبول کنید.. ملتمسانه به مادرش نگاه می‌کند که سکوت کرده. چشمک می‌زنم و دست کوچکش را می‌گیرم. _بیا بریم که مامانی خیلی دوست داره... شاید تنها دلیل این محبتم دلتنگیست! دقیقا دست گذاشت روی عروسکی که برایم آشنا بود؛ یک عروسک با موهای بلند و چشمان عسلی... آخرین بار غرق در خونِ صاحب کوچکش و آن صاحبِ کوچک، غرق در خون مادر... همان کودک و مادری که سلمان، سر از تنشان جدا کرد. _خاله... با صدای دخترک از کابوسِ گذشته بیرون می‌آیم. حساب کردیم و بیرون آمدیم. دقیقا وقتی یادم افتاد وسط ماموریتم، که معصومه صورتم را بوسید و با خنده به سمت مادرش رفت. بعد از خداحافظی به سمت ورودی خواهران رفتم. سرِ خادم ها شلوغ بود ولی بازهم با دقت می‌گشتند. _کیفتونو باز کنید... 🌿به قلــــــــم فاطمه بیاتے