✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_102 نورا: دو لیوان چای سفارشی جلوی مریم گذاش
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با دیدن صورت ترسیده‌ام دستش را سریع از من فاصله داد. _آسف. لم أكن أريد أن يخيفك! ~ببخشید. نمیخواستم بترسونمتون!~ چشم های زن برایم آشنا بود؛ ولی به خاطر نقاب تشخیصش سخت بود. _هل يمكنني الذهاب إلى هذه الغرفة لبضعة دقائق؟ نقلت زوجتي حقيبتها ~ممکنه چند دقیقه برم داخل این اتاق؟ همسرم کیفشو جابجا برداشته ~ و با چشم به کیف سنگینش اشاره کرد. شانه ای بالا انداختم و گفتم _لا أعتقد أن هناك أي خطأ في ذلك. تفضل. ~فکر نکنم اشکالی داشته باشد. بفرمایید~ چینِ گوشه‌ی چشمش نشان می‌داد لبخند می‌زند. زیر نگاهِ موشکافانه‌ام رفت و چند دقیقه بعد بدون کیف برگشت. آرامشش مشکوک بود! و چشمانش آشنا! برخاستم و کنار شیرِ آب صورتم را شستم و دوباره پیام هایم را چک کردم. +کمیل... مونا جاودانو یکی از بچه‌ها تو مسیر نجف کربلا شناسایی کرده. ولی الان نمیدونیم کجاست! مغزم هنگ کرد. یعنی مونا جاودان همانی بود که چند دقیقه پیش با او حرف زدم؟! دیوانه ای نثار خود کردم. _شش دقیقه قبل اینجا بود... هرطور شده پیداش کن همینکه خواستم پرده را کنار بزنم و از گرمای زیرِ تیغِ افتاب به سرمای اتاق پناه ببرم صدای وحشتناکی بلند شد و موجِ بزرگی چند متر به عقب پرتم کرد. با صورت به زمین خوردم. صداها، بوها، همه قاطی شده بود و من درحالی که روی زمین افتاده بودم با همه توانم سعی میکردم بدانم چه اتفاقی افتاده. طعم دود و غبار ریه ام را می سوزاند و توان سرفه را از من گرفته بود. گیج و منگ به دور و اطرافم نگاه کردم. خیلی زود حواسم را جمع کردم. عابد، احمدرضا و چند مرد دیگر همین چند دقیقه پیش داخل اتاق بودند دیوار اصلی خانه کاملا فرو ریخته بود و صدای ناله های ضعیفی از زیر آوار می آمد. درحالی که خاک و آجر ها را با دست و پا کنار میزدم به عماد زنگ زدم. عصبی فریاد زدم. _مونا جاودانو دستگیرش کن...عمادد کافیه گمش کنی...اونموقع خودتم برو یه گوشه گم و گور شو! ترسیده از لحنِ تهاجمی ام به یک چَشم بسنده کرد. ابونیوان را می دیدم که با عجله جمعیت را پراکنده می کرد و پریشان به سمتم می آمد. دستان عابد از زیر خاک مشخص بود. سنگ ها را که از سر و صورتش کنار دادم متوجه پیشانیِ شکافته و غرق خونش شدم. دستم را زیر گردن و زانویش جا دادم و با درد وحشتناکی بلندش کردم و چند متر آنطرف تر خواباندمش روی زمین. ابونیوان تا برسد بالای سرش صورتش خیس شده بود! موقع نشستن زانوهایش را به زمین زد و مستاصل سرتا پای عابد را ورانداز کرد. موهای عابد را که از روی زخمش کنار کشید تازه متوجهِ شباهتِ عجیبشان شدم. نکند... عابد دستانِ ابونیوان را گرفت و به سختی فشار داد. تنهایشان گذاشتم و به سمت مرکزِ انفجار رفتم. دقیقا جایی که تکه های بدنِ احمدرضا را داخل کیسه ی مشکی رنگی می گذاشتند. بی توجه به سرفه های خونی ام گوشه ای به تماشای اتفاقات این چند دقیقه نشستم. رسما یک مترسک بودم که نتوانسته بود نقش اصلی اش را بازی کند! چند مرد با شنیدن ناله‌ها، خاک هارا کنار می‌زدند و پیکر‌های نیمه‌جان را بیرون می‌آوردند... جعفر که تازه رسیده بود پارچه‌ی نسبتا تمیزی به سمتم گرفت. _صورتتون زخمی شده. تازه متوجه خونی شدم که گونه و محاسنم را خیس کرده بود. پارچه را گرفتم و تشکر کردم. چندی نگذشت که با صدای رگبار، یاد حرفی که به عماد گفته بودم افتادم. دلشوره به قلبم هجوم آورد. محمد: دیدارِ علی و مهدی فراتر از چیزی که فکر می‌کردم عجیب بود! همین بس که علی پنج دقیقه گریه می‌کرد؛ ده دقیقه می‌خندید و یک ربع با دسته‌ی جارو دنبالش می‌کرد و زمین و زمان را به فحش و ناسزا منور می‌کرد! آرام که شد، کنار هم نشستیم. این بار واقعا منتظر بودم. باید بهانه‌ای قابل قبول می‌آورد تا به سرگرد نوابی تحویلش ندهم. _خب؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ نگاهی به ساعتش کرد و آن را در آورد. _اون شبی که بهم تیراندازی شد پزشکارو مجبور کرد که گواهی فوتم رو امضا کنن. اروم اروم با تهدیدِ خانواده‌ام مجبورم کرد باهاش همکاری کنم. واقعا نمیدونم قصد اصلیش چیه ولی هرچی که هست فقط رد و بدل کردن مواد نیست! _چرا هیچ وقت باهام تماس نگرفتی؟ علی معترض گفت _مجبوری الان بازجوییش کنی؟ در جواب سکوتم، مهدی لبخند زد. _تو کشوری مثل ترکیه، منی که کاملا وابسته به نادر بودم همین که زنده موندم معجزه بود. اخم کردم. _هربهانه‌ای هم بیاری فکر نکنم برات تخفیفی قائل شن. پ.ن: شهر بوی دود می‌دهد. پیکر کدام شادی میانِ ظلم سوخته؟! ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•