#روزنوشت📝
وسط حرفایِ جدیمون توی جلسهی جدیتر، در زد و اومد تو...🚪
یه تیشرت سفید و یه آستین کوتاه آبی و شلوارک نسکافهای و کلاه جهانگردی و این ترکیب بهشتی باعث شد همهمون بپریم سمتش!
بغلِ مامانش بود و باتعجب داشت نگامون میکرد، ماهم از ذوقِ دیدنش باخوشحالی بالا پایین میپریدیم و واکنشهای ذوووقی نشون میدادیم.
همین سروصداها و شلوغکردنامون باعث شد بااینکه بغلِ مامانش بود، بترسه و یهو بزنه زیر گریه...🥹
اونم یه گریهای که هیچجوره آروم نشه!
ما که با گریهی این آقاکوچولویِ بانمک به خودمون اومدیم، هرکدوم با یه وسیلهی شبیهِ جغجغه دور و برش بودیم و سعی میکردیم آروم شه. کلی عذاب وجدان گرفتیم که باعث شدیم بچه احساس خوبی نداشته باشه و گریه کنه.
این طفل کوچولو که بغل مامانش بود، از شدتِ ذوقِ ما که باعشق دور و برش بودیم فقط بخاطر فرکانس بالای صدامون اینقد ترسید و گریه کرد، دلمون براش آتیش گرفت!
بچههای غزه که نه آغوش مادر دارن و نه صدای ذوق از سرِ عشق!💔
باصدای گلوله و بمب چی توی دلشون میریزه پایین که گریه میکنن و اشک میشن...؟
کی دور و برشون تلاش میکنه آرومشون کنه؟❤️🩹چقدر دلم گرفت...
"أَيْنَ صَاحِبُ يَوْمِ الْفَتْحِ وَ نَاشِرُ رَايَةِ الْهُدَى؟"
3⃣2⃣ |
@m_fayaz96