🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم می‌آورد. تولد، حمام، نسیم! یعنی هیچ کدام کابوس نبود!؟ حس کسی را دارم که یک تشت آب یخ می‌ریزند روی سرش! بدنم مور مور می‌شود. دستم را توی شکمم جمع می‌کنم و خودم را بالا می‌کشم و سیخ می‌نشینم. مچ پایم تیر می‌کشد و عضلات صورتم از درد منقبض می‌شوند. دستگیره در پایین کشیده می‌شود. مردی میانسال با موهایی جوگندمی داخل می‌شود. صندلی کنار تخت را عقب می‌کشد و جایی درست روبه‌رویم می‌نشیند. -سلام. با دیدن حال شوک زده‌ام، مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: -به خاطر شرایطتون بازجویی همین‌جا انجام میشه! حق سکوت دارید و می‌تونید وکیل بگیرید. تصویر بی‌جان نسیم یک لحظه از ذهنم بیرون نمی‌رود. به سِرُم فرو رفته در مچ دستم خیره می‌شوم. چیزی نمانده تا تمام شود. قطراتش آرام و با طمأنینه داخل رگم می‌نشینند! -خودتون رو کامل معرفی کنید. دوش حمام باز بود. قطرات آب بی‌رحمانه مثل پتک توی وان می‌خوردند. هوای داخل حمام دم کرده بود. بوی خون و رطوبت، ترکیب نفرت انگیزی‌ تشکیل داده بود. -خانم رها افشار! شما متهم به قتل خانم نسیم ثابتی هستید. حین فرار از صحنه جرم دستگیر شدید. اتهامتون رو می‌پذیرید؟ کلمه قتل در سرم پژواک می‌شود. گوشم سوت می‌کشد. انگار قلبم از تپش ایستاده! حسش نمی‌کنم! تولد بیست و یک سالگی‌اش بود! طبیعتا باید شمع روی کیکش را فوت می‌کرد؛ نه اینکه مثل یک تکه گوشتِ بی‌جان، روی تخت سردخانه رها می‌شد... راستی! نسیم سرمایی بود. همیشه طوری دست و پایش سرد بود که انگار خون در رگ‌هایش یخ می‌بست و منجمد می‌شد. در گرمای تابستان هم بدون پتو نمی‌خوابید. حتما حالا اذیت می‌شود! -به نفعتونه که با ما همکاری کنید! دوباره می‌پرسم. اتهامتون رو می‌پذیرید؟ از صدای خش دارش سرم به درد می‌آید. کاش برود! دلم می‌خواهد به جای او، نسیم روبه‌رویم بنشیند. فقط خودم باشم و خودش. سرش داد بکشم که چرا در حمام قفل شده بود؟ پس گردنی‌اش بزنم که دیگر جرئت نکند مرا بترساند! -خانم افشار! حرفی ندارید؟ سکوتتون فقط این پروسه رو طولانی‌تر می‌کنه! همین الانشم همه چیز بر علیه‌تونه. به او نگاه می‌کنم. چشم‌هایش پشت قاب عینک، بی‌روح‌ به نظر می‌رسند. انگار نه انگار درباره مرگ یک انسان حرف می‌زند! صبر کن! مرگ؟ نسیم جدی جدی مرده است؟ او که تا همین چند روز پیش نفس می‌کشید، راه می‌رفت و می‌خندید. مگر به همین راحتی‌ست؟ یک نفر یک روز باشد و روز دیگر نه؟! خاطراتمان به مغزم هجوم می‌آورند. سرم را با دست آزادم می‌گیرم و پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. صدای ریخته شدن آب در لیوان، سر و صدای ذهنم را متوقف می‌کند. -حالتون خوبه؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. لیوان شیشه‌ای را جلویم گرفته. آن را از دستش می‌گیرم و به آب داخلش خیره می‌شوم. بغض مثل سیبی بزرگ راه گلویم را بسته و نفسم را بند می‌آورد. نه پایین می‌رود و نه می‌شکند. -خوب؟ بله من خوبم! مگر نمی‌بیند؟ عالی‌تر از این نمی‌شوم. انقدر خوب که دلم می‌خواهد از خوشحالی جیغ بزنم. آنقدر ضجه بزنم که گلویم زخم شود و دیگر صدایم درنیاید! آب را یک نفس سر می‌کشم. فایده ندارد! بغض، سنگ شده و پایین نمی‌رود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 ____