✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت10🎬 با دست‌هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! ق
🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی سرم می‌گذارد و به سمت پایین فشار می‌دهد. می‌خواهم داخل ماشین بنشینم، اما با دیدن چهره‌ای آشنا متوقف می‌شوم. یک‌لحظه ضربان قلبم بالا می‌رود و بی‌اختیار لب‌هایم سست می‌شوند. درست مثل کودکی که بغض را با خم کردن لب‌هایش به نمایش می‌گذارد! زن دستش را پشت کمرم فشار می‌دهد. به اجبار سر خم می‌کنم و می‌نشینم. از پنجره‌ی دودی به بیرون سرکی می‌کشم و سعی می‌کنم پیدایش کنم. چشمانم دوباره شکارش می‌کنند. گوشه‌ی حیاط سر خم کرده و کتش را به بازی گرفته است. در این چند روز، چقدر شکسته شده بود! زن دستبند را از دور دستش باز کرده و روی دستگیره‌ای که کنارم بود، قفل می‌کند. بی‌توجه، دستم را به پنجره می‌چسبانم و پیشانی‌ام را روی شیشه می‌گذارم. قطرات اشک بی‌مهابا پایین می‌آیند؛ طوری که صورت و حتی گلویم از اشک خیس می‌شود. بغض باعث شده صدای هق هقِ خفه‌ام داخل ماشین بپیچد. شرمندگی را در بندبند وجودم حس می‌کنم. شرمنده‌ام؛ از خودم، از مادرم، از پدرم! پدرم؟ سرم را دوباره بالا می‌آورم. حالا مادرم کنارش ایستاده است. انگار متوجه حضورم شده بود که نگاهش را بین ماشین‌ها می‌چرخاند. بینی‌ام را با آستین پاک می‌کنم و کف دستِ آزادم را روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارم. چقدر دلم برای پدرم تنگ شده! دلگیرم! دلم می‌خواهد مثل همیشه پشت او پنهان شوم. دلم می‌خواهد خود را به آغوشش بسپارم و خیالم از بابت ناامنی‌های زندگی راحت باشد. با حرکت ماشین، دستم از شیشه کنده می‌شود. هرچقدر که ماشین جلوتر می‌رود، تصویرشان کوچکتر می‌شود. زیر لب نجوا می‌کنم"خداحافظ" *** نمی‌دانم چقدر از حرکت ماشین گذشته است. ماشین همچنان حرکت کرده و نگاهم را، میان جاده بالا و پایین می‌کند. مأمور زن، کنارم بی صدا نشسته و نگاهش را به جلو دوخته است. -خانم! بالاخره سر می‌چرخاند. -چیه؟ چشمانم می‌لرزد و روی گوشه‌ی مقنعه‌ی سبز رنگش دوخته می‌شود. -شما می‌دونید قراره باهام چیکار کنن؟ منتظر جواب می‌مانم که پشتِ چشمی نازک می‌کند و می‌گوید. -من چیزی نمی‌دونم؛ باید از افسر یا بازپرس پرونده بپرسی. -الان چی؟ الان منو کجا می‌برن؟ زیر لب نوچی می‌کند و کلافه از شکستن سکوت، می‌گوید: -الان که می‌برنت زندان تا حکمت بیاد و پروندت تشکیل بشه. با برگشتن یکی از سربازهایی که صندلی جلو نشسته بود، زن کمر خم می‌کند. گوش تیز می‌کنم تا بفهمم چه می‌گویند اما، آرام‌تر از آن بود که متوجه شوم! زمزمه‌هایشان که تمام می‌شود، سرعت ماشین آهسته کم می‌شود! راننده از آینه نگاهی می‌کند: -یه کم توقف داریم. ماشین وارد خاکی می‌شود وچندمتر جلوتر متوقف می‌شود. راننده پیاده می‌شود و به سمت کاپوت می‌رود. زمان می‌گذشت اما هنوز راننده برنگشته بود. بعد از چند دقیقه سرباز چندتقه به پنجره می‌زند. -درست نشد؟ راننده کاپوت ون را پایین می‌زند و به سمت سرباز می‌آید. -نمی‌دونم این چش شده. تا همین صبح راست و ریس بود! -می‌تونی درستش کنی حداقل بتونیم برسیم به یه کلانتری، پلیس راهی، چیزی؟ راننده دستی به گردنش می‌کشد: -این حالا حالا درست بشو نیست، بدجوری ریخته بهم. اصلا نمی‌دونم چشه! اطلاع بده ماشین بفرستن! هنوز اونقدرام از مرکز دور نشدیما. سرباز پوفی می‌کشد و بیسیم‌اش را به دست می‌گیرد. -مرکز! ماشین حمل زندانی به شماره پلاک ۱۱ پ ۱۱۲ دچار مشکل فنی شده، لطفا جایگزین بفرستید. تمام. چند ثانیه بعد صدای خش‌خش بیسیم بلند می‌شود. -دریافت شد. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. حتی برای زندان رفتنم هم دردسر دارم. با فکری که به سرم می‌زند، یک لحظه‌ خنده‌ی بی‌جانی روی لب‌هایم خانه می‌کند. یاد اولین روزی می‌افتم که با نسیم به تهران آمدیم. وقتی قطار برای نماز صبح توقف کرده بود، آنقدر عجله داشتیم که اشتباهی سوار قطار دیگری شدیم. تا متوجه شویم، قطار به راه افتاده بود. چشمانم که باز می‌شوند، ون دیگری کنار ماشینمان پارک می‌کند. سربازی از آن پیاده می‌شود. مأمور زن دستم را باز می‌کند. -بریم! سربازی که همراهمان بود داخل ون می‌ماند. همراه زن از ماشین پیاده می‌شویم. چند قدم جلوتر، سوار ماشین جدید می‌شویم. سربازی که جلو نشسته بود، پیاده می‌شود و پشت سر ما روی صندلی می‌نشیند. ماشین حرکت می‌کند و وارد جاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. نمی‌دانم از آخرین باری که با خیال آسوده چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، چقدر می‌گذرد. خستگی تا مغز استخوانم نفوذ کرده است و وزنه‌‌ی روی پلک‌هایم هر لحظه سنگین تر می‌شود. تا کمی در عالم خواب غرق می‌شوم، با چنگی که به دستم می‌خورد، خواب از سرم می‌پرد و نگاه شوک زده‌ام روی مامورِ زن قفل می‌شود. با دیدن صحنه‌ی مقابل، جیغی می‌کشم و دستم را روی دهانم فشار می‌دهم. ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __