✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت15🎬 هاج و واج نگاهش می‌کنم. ساندویچ سردی مقابلم گرفته است. چشم از او برمی‌دارم و به
🎬 به جلو نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه هنوز. بردنش برا کالبد شکافی! -به باباش گفتن؟ کلافه نفسش را بیرون می‌دهد: -خبری ازش ندارن. خانواده‌ی دیگه‌ای هم نداره. یه خاله و دایی داره که اونام ایران نیستن. می‌خواهم سوال بعدی را بپرسم که یک‌دفعه ماشین با سرعت، لایی می‌کشد و صدای بوق ممتد ماشین سنگینی که از روبرو می‌آمد، بلند می‌شود. بعد از چند متر زیگزاکی رفتن، بالاخره فرمان زیر دستش محکم می‌شود. بهاره جیغی می‌زند و باعصبانیت ضربه‌ای به شانه‌ی مائده می‌کوبد. -معلومه چه مرگته؟ نزدیک بود مارو به کشتن بدی؟ با فریاد بهاره، دست لرزانش را از روی فرمان بلند می‌کند و روی شلوارش می‌کشد. صدای نفس‌هایش که آرام می‌گیرد، می‌گوید: -نمی‌دونم! نفهمیدم کی رفتم تو لاین مخالف. یه...یه‌لحظه حواسم پرت شد! -این بدبخت تازه از زیر بار زندان فرار کرده، بزار دو روز نفس راحت بکشه بعد بندازش زیر تریلی! بعد سرش را به سمتم برمی‌گرداند. اما با دیدن چهره‌‌ام، لبخندش جمع می‌شود و ببخشید ریزی می‌گوید. نمی‌دانم کجای این بلا خنده دار است! ** چند دقیقه‌ای می‌شد که وارد شهر شده بودیم. ماشین آرام‌آرام سرعت کم می‌کند و کنار جدول می‌ایستد. -چرا نگه داشتی؟ -بریم یه چیزی بخوریم بعد می‌ریم. به بیرون نگاه می‌کنم. تابلوی بزرگ رستوران، میان تاریکی هوا چراغ می‌زند و جلب توجه می‌کند. پیاده می‌شویم. -تو نمیای؟ با حرف بهاره، نگاهم به مائده گره می‌خورد که هنوز پشت فرمان نشسته است. -شما برید من الان میام. بهاره شانه‌ای بالا می‌اندازد و دستی به کمرم می‌کشد. -بریم. هوا ابری است و بوی نم تمام شهر را گرفته. نگاهم روی رستوران ثابت می‌شود. درهای شیشه‌ای و قالیچه‌ی قرمز خاک گرفته‌ای که جلوی در پهن است، باعث می‌شود مدرن تر جلوه کند. داخل می‌شویم. فضای نسبتا بزرگی دارد و دیوارهای سنگی‌اش با ریسه‌های برگ، رنگ و رو گرفته است. -اونجا خوبه؟ رد اشاره‌اش را می‌گیرم. نگاهم می‌خورد به میز چهار نفره‌ای که کنار آکواریوم قرار دارد. پشت میز که می‌نشینیم تازه یاد دست‌های خاکی‌ام می‌افتم. -من میرم دستامو بشورم. زود برمی‌گردم. آهسته از پشت میز بلند می‌شوم و به سمت سرویس‌ بهداشتی که داخل راهروی انتهای رستوران بود می‌روم. شیر آب را باز می‌کنم. هجوم قطرات آب که به روشویی می‌خورد، باعث می‌شود دوباره تصویر حمام جلوی چشمم بنشیند. انگار پرت شده‌ام در آن گذشته‌ی لعنتی! شیر باز بود و آب توی وان می‌ریخت. با خون که ترکیب می‌شد سرریز می‌کرد و راهش را به سمت کف حمام باز می‌کرد. بوی قهوه دوباره در هوا پخش می‌شود و معده‌ام را می‌سوزاند! چشمانم را محکم می‌بندم. چندبار مشتم را پر از آب می‌کنم و روی صورتم می‌پاشم. از آینه به خودم نگاه می‌کنم؛ زیر چشمانم گود رفته و سیاه شده‌است. آنقدر شکسته‌ام که دلم به حال زارم می‌سوزد! شیر آب را دوباره باز می‌کنم و مشتم را از آب پر می‌کنم. چند جرعه می‌‌نوشم تا آتش بغضم را مهار کنم؛ اما شدنی نیست! نفس عمیقی می‌کشم و بیرون می‌روم. چند قدم جلوتر می‌روم که نگاهم روی میز شماره پنج ثابت می‌شود. بهاره ایستاده است و با نگرانی با دو مرد دیگر، بحث می‌کند. می‌خواهم جلو بروم اما یک‌لحظه نفسم حبس می‌شود. دقیق تر نگاه می‌کنم. حالا واضح‌تر می‌توانم بیسیم را در دستشان ببینم. مغزم یک لحظه قفل می‌کند! من که پابند الکترونیکی ندارم! چطور به این سرعت ردیابی شدم؟! در این مدتی که با بهاره و مائده بودم کلا یادم رفته بود چه کسی هستم! آنقدر که به خود جرعت دادم پا به چنین مکان‌هایی بگذارم. من یک مجرم فراری‌ام که برای آن مامورها حکم شکار دارد! چندقدم عقب می‌روم. دست‌های لرزانم را درجیب مانتو قایم می‌کنم. انگار به جانم بختک افتاده که تنم به زور حرکت می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و شالم را جلو می‌کشم. از کنار سرویس بهداشتی رد می‌شوم. در فلزی خروج اضطراری را فشار می‌دهم. آرام باز می‌شود. می‌خواهم خارج شوم که یک لحظه دستم کشیده می‌شود. بادیدنش نگاهم می‌لرزد. زمزمه می‌کنم: -مائده. خیال می‌کنم می‌خواهد کمکم کند اما با حرفی که می‌زند یک لحظه دنیا دور سرم می‌چرخد: -منو ببخش رها؛ این کارو فقط بخاطر تو کردم. اشک‌هایش راه باز می‌کند. -تو با فرارت فقط جرمتو قبول کردی. بیا و تمومش کن. بزار خود پلیس حقیقتو میفهمه. نه امکان ندارد. نه‌! یعنی واقعا این فردی که مقابلم ایستاده خود مائده است؟! انگار کسی چنگ می‌زند و قلبم را تکه تکه می‌کند. نمی‌خواهم باور کنم. نگاهم به نگاه بهاره تلاقی می‌کند که به من اشاره می‌کند و پشت بندش مردی که کنارش ایستاده است، درحالی که به چهره‌ام زل زده بیسیمش را بالا می‌آورد. یک لحظه دنیا دور سرم می‌چرخد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __