✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت25🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزا
🎬 این زن چه می‌گوید؟ از چه چیزی صحبت می‌کند؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مردمک چشمانش خیس شده است و مژه‌هایش، زیر سنگینی قطره اشکی که می‌خواست سر باز کند، خم شده! -من نمی‌دونستم قراره اون بلا رو سر نسیم بیارن‌! به خدا نمی‌دونستم. به خدای احد و واحد قسم می‌خورم. فقط...فقط قرار بود مراقبتون باشم! رفت و آمدنتون رو چک کنم. ولی، ولی...! جانم به لب می‌رسد. -ولی چی؟! -ولی همون روز یه مرد اومد! نمی‌دونستم می‌...می‌خواد یه بلایی سر نسیم بیاره! مانتو‌ام را چنگ می‌زنم. اشک‌هایش نمی‌گذارد صحبت کند. -اون مرد کی بود؟ اصلاً چی از نسیم می‌خواست؟! -نمی‌دونم...! سرش را بلند می‌کند. -خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینطوری امتحانم کردی؟ -بعدش به من گفتن از خونه برم بیرون، وقتی برگشتم دیدم که از پله‌ها افتادی! بعد چند دقیقه اون مرد از خونه بیرون اومد. بهم گفت کارم تموم شد و باید از اینجا برم. -یعنی...یعنی...من درست دیده بودم! اون سیگارای سوخته و فنجونای قهوه اونجا بودن‌! یک لحظه سرم تیر می‌کشد. دستانم را در هم گره می‌کنم و لرزششان را مهار. -پس وقتی اونجا بودم، اون مردَم اونجا بود. قاتل نسیم اونجا بود و من...! چشمه‌ی اشکم می‌جوشد و قلبم بیشتر درد می‌گیرد. -من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این اینجا بمونم! باید برم. مچ دستش را می‌گیرم و مجبورش می‌کنم دوباره بنشیند. -اما من چی؟! چشمانش گشاد می‌شوند. -خواهش می‌کنم بیاید و همه‌ی این حرفا رو به پلیس بگید که من تبرئه بشم. دارم دیوونه می‌شم. خواهش می‌کنم! نفس عمیقی می‌کشد. -نمی‌تونم. خواهش نکن. بیشتر از این نذار پیش خودم و خدای خودم شرمنده بشم. همینطوریش همش دارم کابوس می‌بینم. هرشب، هر روز، هردقیقه، حتی تو بیداری! اگه حرفی بزنم، زنده‌ام نمی‌ذارن! نه من رو، نه خانوادم رو! هیچکدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. شاید هم خودم نمی‌خواستم بفهمم و باور کنم! -به خدا که حلالتون نمی‌کنم. اگه نیایین و حقیقت رو نگین، تا آخرین لحظه عمرم نمی‌بخشمتون. باید بیایید. بیایید و بگید من بی‌گناهم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __