#بازمانده☠
#قسمت59🎬
چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد.
یکلحظه ابروهایم بالا میپرد.
در این مدتی که میشناسمش، تاکنون ندیده بودم، سیگار بکشد.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، ادامه میدهد:
-حتی نمیرفتم ملاقاتش! ازش خجالت میکشیدم. حسادت و نفرت بچگانهام باعث شده بود بابام بیفته زندان...هیچ کسی هم حاضر نبود بهمون پول قرض بده! هرچقدر میگذشت، حالم از خودم بیشتر بهم میخورد.
بابام بنّا بود. یه بنای سادهای که حداقل، با از صبح تا شب کار کردنش پول اجاره خونه رو میداد؛ اما بعدش چی؟!
همه چی افتاد رو شونه مادرم! صبحا برای کار میرفت از این خونه به اون خونه. شبا هم مینشست پشت چرخ و مشغولِ دوخت و دوز میشد.
بچگیم... همونجا تموم شد! یهو به خودم اومدم دیدم شدم یه پسر هفدهساله که تا سه پایه بیشتر درس نخونده!
صدای جرقه که میآید، سرم بالا میآید و مینشیند روی فندکی که در دستش گرفته!
خیره است به شعلهی ریزی که در هوا میلرزند:
-یه پسر هفده سالهای که کارش شده بود رسوندن مواد به این و اون! یواشکی مواد میگرفت و با موتورِ قراضهی باباش میبرد به این آدرس و اون آدرس!
راستش همین کارا رو کردم که تونستیم نصف پول دیه رو بدیم!
اما...اما بازم مونده بود.
از یهطرفام صاحبخونه میخواست وسایلمونو بندازه تو کوچه! فقط بخاطر اینکه سه چهار ماه، اجاره نداده بودیم.
رو زدم! به هرکس و ناکسی که میتونستم رو زدم! همه دست رد میزدن به سینهام اما... اما یه روز یکی از بچههایی که ازش جنسارو تحویل میگرفتم وقتی فهمید حسابی پول لازمم، دستم رو گرفت و گذاشت تو دست یکی دیگه!
به اینجا که میرسد، لبخند میزند. چشمانش هم میخندند:
-یکی که یه اشارهاش کافی بود تا زندگیم از این رو به اون رو بشه! بهم پیشنهاد داد. پیشنهاد داد که براش کار کنم. منم چشم بسته قبول کردم!
یعنی اصلا مجبور بودم که قبول کنم! نمیخواستم بیشتر از این، شکسته شدن مامانمو ببینم.
همون اول کار، با پولی که بهم دادن، تونستم باقی موندهی پول دیه رو تسویه کنم و بابامو از زندان بیارم بیرون.
اون پول، حاصل چندماه کار پیش اون مرده بود که با کلی خواهش و تمنا ازش گرفتم.
بالاخره بعد هشت سال دیدمش!
بابامو میگم! اصلا...اصلا نشناختمش! انگار نه انگار این مردی که روبهروم بود، پدرم بود!
یه حس عجیبی بود. شاید...
سیگار را در دستش به بازی گرفته و با نیشخند میگوید:
-شایدم بهش میگن شرمندگی!
انگار همه چی داشت کمکم درست میشد. حالا همه دور هم جمع شده بودیم!
تا اینکه...اون مرد بعد یک هفته اومد سراغم!
سیگارش را به شعلهی فندک نزدیک میکند:
-بهم گفت به پدر و مادرم بگم که دارم برای کار میرم یه شهر دیگه...
مخالفت کردن...اما وقتی فهمیدن پول دیه رو از کجا جور کردم، قبول کردن!
منم رفتم.
از همون روز، شدم مأمورِ سازمان!
مأموری که باید زندگیش و نفسش و همهچیش و بذاره وسط، برای رشد سازمان!
زل میزند به چشمم.
-البته طول کشید خودمو با کاراشون وفق بدما! اون اولا اونقدرم بیرحم نبودم!
داشتم میگفتم...صبح تا شب آموزش میدیدیم!
برای اینکه تبدیل بشیم به آدمایی که جای قلبشون قلوه سنگ خالی کرده بودن!
قطره اشک سمجی، گوشهی چشمم جا خوش کرده است اما نمیخواهم حالم را ببیند. اصلا نمیخواهم بفهمد که برایش دل سوزاندهام...نمی...نمیخواهم بازهم مثل مترسک، مرا به بازی بگیرد.
-تموم اون روزارو، فقط با یک امید به سر میبردم! انتقام... انتقام از همهی اونایی که هشتسال از عمر منو بابامو زیر پاهاشون لگد کردن!
میخواستم اینقدر بزرگ بشم که همهی اون آدمایی رو که فکر میکردن چون پولدارن هرغلطی دلشون بخواد میتونن بکنن زیر مشتم له کنم!
و چی بهتر از سازمان! انگار یه راه میانبری تو زندگیم باز شده بود...که منو میرسوند به هدفم!
تبدیل شدم به پیمان احمدی! یه مأمور نفوذی تو اداره آگاهی! یکی که بتونه سرپوش بذاره رو همهی سرنخها و مدارک!
یکلحظه تا مغز استخوانم یخ میزند. احساس میکنم دیگر نمیخواهم بشنوم. خوب میدانم که این حرفها یعنی پایان من! منی که نباید این داستان را بدانم!
اصلا...اصلا چرا باید چنین چیزهایی را به من بگوید؟!
نکند...
دوباره حرف زدن را از سر میگیرد.
-میدونی اولین کاری که کردم چی بود؟
صدای خندهاش فضا را پر میکند.
خیرهی نگاهش میشوم. نگاهی که حالا برقاش به تیزی شمشیری، برنده شده است.
-رفتم سراغش...سراغ حسام! شده بود مدیر یه شرکت بازرگانی!
سیگار را، گوشهی لبش میگذارد و بعد از کام عمیقی که از آن میگیرد، نفسش را در هوا رها میکند.
-نبودی ببینی برای خودش چه دم و دستگاهی به هم زده بود!
میدونی اون موقع چی خیلی خوشحالم کرد؟
لبخند ترسناکی میزند و میگوید:
-اینکه شنیدم...تازه عقد کرده...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__