✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت60🎬 -اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود! دندان‌هایش را به هم چفت می‌کند و از لابه‌لایش
🎬 -انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که همیشه خودش باید برنده می‌شد و من عقب می‌کشیدم! اما دیگه بزرگ شده بودیم. هم من، هم خودش! دیگه دنیا، داشت روی خوشش رو نشونم می‌داد! دیگه نوبت من بود که کیش و ماتش کنم! اسلحه‌ رو گذاشتم رو سینه‌اش...بازم خواهش نکرد، نخواست جونش رو پس بدم! اسلحه‌امو محکم چسبوند به سینه‌اش. نیشخند می‌زند: -گفت اگه کشتنش باعث میشه آروم بگیرم! بکشمش...! پایش را محکم به زمین می‌کوبد و می‌گوید: -بومممم...یه گوله حرومش کردم! همونجا تموم شد! هرچند که شروع تلخی داشتیم، ولی پایانش خوب بود...البته فقط برای من! می‌دونی؟ فقط...! صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود. با دست آزادش، موبایل را از جیبش بیرون می‌کشد و کنار گوشش می‌گذارد. به ثانیه نمی‌کشد که رنگ از رخش می‌پرد. قفسه‌ی سینه‌اش، بالا و پایین می‌شود. می‌ایستد. یکباره سیگارش را به سمتم پرت می‌کند، دستانم را بالا می‌برم و حصار صورتم می‌کنم. یک‌لحظه پشت دستم می‌سوزد و سیگارش، جلوی پایم می‌افتد.... ناخواسته آه بلندی می‌کشم و چشمانم را محکم می‌بندم. ضربان قلبم، نفسم را بند آورده است. صدای قدم‌هایش که به گوشم می‌خورند، از لابه‌لای انگشتان حصار شده‌ام چشم می‌چرخانم. بالای سرم ایستاده است...خودم را به دیوار می‌چسبانم. سرمای فضا، دست در دست ترسم گذاشته است و استخوان‌هایم را از درون می‌لرزاند. نمی‌دانم چه شنیده است که اینگونه بهم ریخته. دستانم را پایین می‌آورم...می‌خواهم چیزی بگویم که مجال نمی‌دهد. یکباره یقه‌ام را می‌گیرد و بالا می‌کشد. نفس، در سینه‌ام حبس می‌شود. پاهایم به هم چفت شده است و همین تعادلم را بهم ریخته. کمرم را به دیوار می‌کوبد. ر‌گه‌های سرخ چشمانش ته دلم را خالی می‌کند. نفس‌های سردم مجال نمی‌دهند و پشت سرهم، از ریه‌ام تخلیه می‌شوند. لب های ترک خورده‌‌ام را تکان می‌دهم: -چـ...چی..چی‌شده؟ انگار همین سوالم کافی‌است که مشتش روی صورتم می‌نشیند. چشمانم بسته می‌شوند. تعادلم را از دست می‌دهم و روی زمین پرت می‌شوم. حتی مهلت نمی‌کنم دستانم را حصار سرم کنم. یک‌لحظه احساس می‌کنم صورتم سِر شده است. بینی‌ام گز گز می‌کند. چشمانم را که باز می‌کنم، تازه قطره‌های خونی که از صورتم روی زمین افتاده است را می‌بینم. از دیدن خون، هول برم می‌دارد! بغضم دیگر اجازه نمی‌خواهد، بی‌هوا می‌ترکد و اشک‌هایم پایین می‌ریزند. تنم را تکان می‌دهم. می‌خواهم بلند شوم. یکهو، سرم سنگین می‌شود و محکم بالا می‌آید. از درد فریاد می‌کشم... احساس می‌کنم تک‌تک موهایم می‌خواهند از زیر شال کنده شوند. کنارم زانو زده است. چشمانش را به چشمان خیسم می‌دوزد و فریاد می‌زند: -اون فلشو کجا گذاشتی؟! صدای بلندش بند بند وجودم را می‌لرزاند. اصلا نمی‌شناسمش! واقعا این همان آدم بود. این همان پیمان بود؟! تمان توانم را در صدایم می‌ریزم: -نمی‌‌گم! نمی‌خوام...نمی‌گم! در چشمانم تیز می‌شود: -جنتلمن بازی در نیار که اصلا بهت نمیاد! تو واقعاً فکر کردی حرف نزنی، زنده می‌مونی؟! صدایم می‌لرزد و اشک‌هایم روی صورتم می‌غلتند: -برام مهم نیست...! دندان‌هایم را چفت می‌کنم: -ازت...ازت متنفرم...! فریاد می‌زنم: -متنفرم! سرم را ول می‌کند. تمام عضلات گردنم درد می‌کنند. می‌ایستد: -خودت خواستی...! این را که می‌گوید لگد محکمی به کمرم می‌کوبد. صدای فریادم سوله را می‌شکافد. احساس می‌کنم با همان لگد یکباره تمام استخوان های تنم شکستند. قدم‌هایش دور می‌شوند. صدای بسته شدن در قراضه‌ی آهنی که می‌آید، دیگر طاقت نمی‌آورم. بی‌مهابا گریه می‌کنم. صدای گریه‌ام در فضا می‌چرخد و پژواکش هزار بار به گوشم می‌رسد. باورم نمی‌شود. انگار خواب می‌دیدم. انگار هرچه می‌دیدم واقعیت نداشت...هیچ کدام! در خودم مچاله می‌شوم و سرم را روی زمین می‌گذارم. صورتم درد می‌کند...کمرم هم...اما بیشتر از همه دلی که زیر بار این همه اطمینان شکسته است. هنوز صدای فریادش، در گوشم است"خودت خواستی" کاش پدرم اینجا بود...دست می‌کشید روی سرم و آرامم می‌کرد. مثل همیشه پشتم می‌ایستاد و می‌شد امن ترین نقطه‌ی دنیای من...اصلا ابتدای این قصه کجا بود؟ نگاهم به سینی و بشقاب کوچک برنجِ داخلش می‌افتد. گشنگی چنگ می‌زد به شکمم اما دیگر رمقی برایم نمانده است...! ** چشمانم باز می‌شوند. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. هنوز دست و پایم بسته است و چراغ قوه، روشن گوشه‌ی زمین مانده. اصلا چقدر خوابیده بودم؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ انگار در خلأ بودم، جایی که مکان و زمان معنا ندارد! نه صدایی به گوشم می‌رسد و نه ساعتی دارم که لااقل ریتم عقربه‌هایش، زمان را برایم معنا کند...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __