✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت62🎬 ضعف امانم را بریده است. سرم تیر می‌کشد و بدتر از آن، درد استخوان بینی‌ام نفس کش
🎬 با حرفی که می‌زند انگار، دوباره جان می‌گیرم. لبم کش می‌آید. چانه‌ام را ول می‌کند. لب‌های خشکیده‌ام را تکان می‌دهم. -خونه...من؟ منظورت...خونه‌ی خودتونه دیگه، نه؟ نیشخندی می‌زنم: -پـ...پس رسیدین به ته... خط؟ می‌خواهم ادامه دهم که دستش را پشت گردنم می‌گذارد. سرم با شدت پایین می‌آید. نفسم می‌گیرد. از سرمای آب، مغزم یخ می‌زند. با دستان بسته‌‌ام سعی می‌کنم دستش را جدا کنم اما همچنان سرم را زیر آب نگه‌ داشته است. می‌خواهم با دهانم نفس بکشم، حجم انبوهی از آب، وارد حلقم می‌شود. احساس می‌کنم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. موهایم کشیده می‌شود و گردنم بالا می‌آید. چشمانم می‌سوزد. به سرفه می‌افتم. از صورتم آب می‌چکد. شانه‌هایم خیس می‌شوند. تازه چشمم می‌افتد به سطل آب بزرگی که روبرویم گذاشته است. چرا در این چند دقیقه آن را ندیده بودم؟ -زیاد خوشحال نباش! بعید می‌دونم بتونن اینجارو به این زودیا پیدا کنن! اگه هم پیدا کنن تا اون موقع هفتا کفن پوسوندی! احساس می‌کنم مسیر بینی‌ام، کاملا پر از آب شده است. از دهانم نفس می‌کشم. -حرف می‌زنی یا نه؟! سکوت می‌‌کنم. یعنی اصلا مهلت پیدا نمی‌کنم که در آن چند ثانیه چیزی بگویم. دستش که روی سرم می‌نشیند، نفسم را در سینه حبس می‌کنم. پلک هایم را محکم می‌بندم. گوش‌هایم پر از آب می‌شوند. دست و پا می‌زنم. نفسم ول می‌شود. صدای قل‌قل آب را می‌توانم بشنوم. احساس می‌کنم صداهای دیگری هم هست! مبهم! شبیه به صدای بم مردانه‌ و صدای زیر و نازکِ یک زن! سرم بالا می‌آید. قطرات آب به اطراف می‌پاشند. صدای نفسم مثل خرناسه‌ای در فضا می‌چرخد. چشمانم که باز می‌شوند، گونه‌ام می‌سوزد. سرم به عقب می‌چرخد. دست شیوا پایین می‌رود. از سنگینی سیلی‌‌اش صورتم گز‌‌ گز می‌کند. نگاهم تازه می‌خورد به مردی که کنار در ایستاده است. هیکلش دو برابر پیمان است. در یک دستش چراغ قوه‌ای گرفته است و در دست دیگرش اسلحه! با صدای خس خس مانندش می‌گوید: -آقا نیما گفتن سریعتر بریم بیرون! شیوا اخمی می‌کند. با چهره‌ای که نشان از دیوانگی‌اش می‌دهد چاقویش را از جیبش درمی‌آورد. -تا نگه اون فلش لعنتی رو کجا گذاشته هیچ‌جا نمی‌ریم! تیزی را روی گونه‌ام می‌گذارد و بدون هیچ مکثی روی صورتم می‌کشد. صدای جیغم در فضا می‌پیچد. خون از گونه‌ام با فشار بیرون می‌زند و روی دستم می‌ریزد. شیوا گلویم را چنگ می‌زند و انگشت شستش را زیر استخوان گلویم می‌گذارد. -زود باش بنال لعنتییی... از درد و شوک، پلک زدن را از یاد برده‌ام! همینکه می‌خواهد حلقه‌ی دستش را تنگ کند، مرد دوباره به حرف می‌آید: -وقت نداریممم. باید زودتر بریم! این را می‌گوید و شیوا را بلند می‌کند. همینکه پشت سرم قرار می‌گیرد یکهو همه جا تاریک می‌شود. سنگینی پارچه را روی صورت خیس و خونی‌ام احساس می‌کنم. گره محکمی به پارچه‌‌ای که روی چشم‌هایم گذاشته می‌زند. کشیده شدن پوست صورتم باعث درد مضاعفی می‌شود که قابل تحمل نیست! صدای نفس‌های نامنظمش را می‌توانم بشنوم. سنگینی دستش را روی مچ پایم احساس می‌کنم. انگار...انگار می‌خواهد پایم را باز کند. صدای کشیده شدن چاقو روی طناب که می‌آید، دیگر مطمئن می‌شوم. یک‌لحظه روی مچ پایم احساس سبکی می‌کنم. -یالا تن لشتو جمع کن، باید بریم! صدای فریادش در گوشم زنگ می‌زند. -کـ...کجا؟ با پاشنه‌ی کفشش به پایم می‌کوبد: -خفه‌شو! گفتم بجنب! دست‌هایم کشیده می‌شوند. بلند می‌شوم. پاهایم می‌لرزند. صورتم گزگز می‌کند و دردش هرلحظه بیشتر می‌شود. می‌خواهم بیفتم که زیر بازویم را می‌گیرد. زمزمه می‌کنم: -پاهام...پاهام خواب رفته! بدون توجه مرا به سمت در می‌کشد. چندبار سکندری می‌خورم. آرام آرام گز گز پاهایم کم می‌شود. قدم‌هایش سرعت می‌گیرند. هیچ صدایی نمی‌شنوم. تنها صدای تق‌تق کفش‌هایش است که روی کاشی‌ها ضرب می‌زند. دستش که زیر بازوهایم است بالا می‌رود. با برخورد پایم با مانعی، متوجه پله‌ می‌شوم. با احتیاط بالا می‌روم. دستان بسته‌ام را جلویم حرکت می‌دهم. انگار در زیرزمینِ مکانی وسیع زندانی شده بودم. -تو برو جلو ببین همه چی سفیده‌؟ صدای شیوا را کنار گوشم می‌شنوم. مرا به سمت راست هول می‌دهد. به دیوار برخورد می‌کنم. صدای قدم‌های تند مرد از کنارمان می‌گذرد. حالا دیگر مطمئنم که در راهرویی تنگ هستیم. چند پله دیگر که بالاتر می‌رویم، دوباره می‌ایستد. صدای قیژ لولای قدیمی‌ای می‌آید و پشت بندش باد خنکی به صورتم می‌خورد. هاله‌ی نور را از پشت پلکم می‌بینم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __