رازدار اردوگاههای مرگ
🔹نمیدانم آدم چقدر میتواند کوه باشد که بعد از تحمل هزاران طوفانِ رنج، استخوان به استخوانِ کوفته تنش را باوقار کنار هم بچیند، به پشتی صندلی تکیه بزند و با لبخندی پدرانه بگوید: «خوش آمدی!» مگر میشود راز آن سالهای وحشتناک را در سینه داشت و بیمار اعصاب و روان نبود؟
🔹«مگر میشود جناب سرهنگ؟!»
سرش را به آرامی تکان داد و تسبیحش را از توی جیب کتش بیرون آورد: «بله میشود، ما نه تنها فراموش نکردیم، که اتفاقا لحظه به لحظه آن سالها را به یاد داریم. فراموشی کار آدمهای ترسو برای رهاییست، من همیشه آن روزها را با صدای بلند مرور میکنم تا حداقل خودم یادم نرود که برای حفظ این خاک از چه چیزهایی مایه گذاشتیم؛ حالا شاید بین این مرورها کسی هم نجوایی از این قصه شنید؛ میشنوی؟»
🔸️گزارش کامل را
اینجا بخوانید
@Fars_Zendegi