روایت یک اعتکاف اجباری
🔹قبلتر یکچیزهایی از اعتکاف شنیده بودم اما همان موقعها از نظر فلسفی، آن را در ذهنم رد کرده بودم. برای اینکه پیش دوستان بسیجیام لو نروم، نگاهی به ساعتم کردم که انگار خیلی دیرم شده و خداحافظی کردم. اما نمی دانستم قرار است توفیق اجباری اعتکاف نصیبم شود.
🔹کارتِ ورود را توی دستم گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. چند قدم دور نشده بود که برگشت و گفت: «یادت نره منو دعا کنی!»نفهمیدم چطور کارهای انتقال نامِ کارت، واریز هزینه و ثبتنام تکمیلی را انجام دادم و چطور برای آن سه روز که کاملا برایم مبهم و تعریفنشده بود ساک بستم و راهی شدم!
🔹خیلی خسته بودم. آرام روی سجادهام دراز کشیدم و به سقف گنبدیشکل مسجد خیره شدم. داشت شارژ بدنم تمام میشد، کمکم پلکهایم سنگین شد و گوشهایم هم دیگر چیزی نشنید.
🔸️گزارش کامل را
اینجا بخوانید
@Fars_Zendegi