🔸روایت جالب یکی از شرکت کنندگان رویداد منهاج
#قسمتچهارم
ناهار ماکارونی بود با تهدیگ چرب و چیلی. 🍝خیلی چسبید.😋 بعد از ناهار من جنازه شده بودم. فَک و مغزم خسته بودن و انگار تریلی از روشون رد شده بود.😣
دیگه حال ادامه دادن نداشتم. ولی باید باز مینشستیم حرف بزنیم و طرح نهایی رو بنویسیم.
صبح قبل از ارائهی راهکارها حاج آقا محمدی نیم ساعتی برامون سخنرانی کرد در باب مردمی بودن انقلاب.🇮🇷
برامون گفت تفاوت اصلی انقلاب ما با بقیهی انقلابای دنیا همین مردمی بودنش بوده. عنصر مردم داره کمرنگ میشه و ما جوونا و نوجوونا نباید بذاریم.
رقیه اومد کنارمون نشست و ما سؤالامونو ریختیم سرش. یه توضیحاتی برامون داد. من مثل مرده متحرک نگاهش میکردم. آخر بهش گفتم من یه کلمه از حرفاتو نمیفهمم رقیه. باید بخوابم تا ویندوزم بالا بیاد. گفت خب بلند شید برید استراحت کنید. بلند شدم رفتم تو تنها اتاق گوشهی سالن و روی زمین ولو شدم. شاید یک ساعتی خوابیدم که بیدارم کردن. انگار حدود ساعت ۴ بود.
شروع کردیم به پیشنویس کردن طرحمون. راهکارها و نیازمندیها رو دقیق نوشتیم و توضیح دادیم. 🤓📝
یک ساعتی طول کشید. قرار بود ساعت ۴/۵ طرحها رو تحویل بدیم، ولی بچهها وقت بیشتری خواستن و در نهایت ساعت ۵:۴۰ دقیقه تعیین شد.⏰
ما چون استراحت کرده بودیم، از نظر زمانی عقبتر از گروهای دیگه بودیم و طبعاً با عجلهی بیشتر باید پیش میرفتیم.
زمان تمام شده بود و من نصف طرح رو پاکنویس کرده بودم. به بچهها گفتم برن روی صندلیها بشینن و منم زود تمومش میکنم و میام. اولین گروهی که از روی طرح خوندن هم خود ما بودیم. فیالمجموع از کار خودمون به نسبت راضی بودم.😁
بعد از این که هر گروه از روی طرحشون میخوندن، حاج آقا محمدی گفت اعضای گروه یکی یکی در حد ۳۰ ثانیه نظرشونو راجع به رویداد بگن.
پررنگترین نقدی که شد همین قضیهی خستگی بود. بچهها زیادی تحت فشار قرار گرفته بودن. اما همه خوشحال و راضی بودن.😇
من خودم جای خالی رویداد رو پیش از این حس میکردم، اما نمیدونستم این خلأ چطوری باید پر بشه و رویداد منهاج اتفاق مبارکی بود که برای تک تک ما افتاد.😊
حاج آقا محمدی چند دقیقه صحبت کرد و میکروفون رو داد به حاج آقا احمدی.
بعد از یهکم روضه و پذیرایی بستنی، کم کم بلند شدیم جهت جمع آوری وسایل و لحظهی جان گداز جدایی. 😢
البته اون قدرا هم جان گداز نبود، چون همه از شدت خستگی میخواستن زودتر برسن خونه و توی تخت گرم و نرمشون بدون دغدغهی فکری استراحت کنن.😓
وسیلههامونو برداشتیم و پیاده رفتیم سمت خونهها. توی راه دیگه هیچکس حرف نمیزد. دهن و زبونمون قفل شده بود و ارور میداد.🤯
مختصر و مفید با بچهها خداحافظی کردم. رسیدم خونه و از در که رفتم تو، وسط راهرو ولو شدم. حرف نمیتونستم بزنم. با اشاره گفتم خسته و گشنهم و بعد از شام سر روی بالش گذاشتم و به دقیقه نکشیده، بیهوش شدم.😴
بگذریم. فرداش به حالت عادی برگشتم و خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم، دلتنگ رویداد شدم...😔❤️
#نوجوانپیشران
#دوکوههپیشرفت
#روایترویداد
📧
http://eitaa.com/javanan_chb