در هفتۀ اول جنگ تحمیلی، هیچ کار خاصی نکردم. من معلمم و نویسنده. دانشگاه که تعطیل است و پروژههای نویسندگی هم متوقف شدهاند و عملاً بیمصرفم! البته یک روزنامه پیشنهاد داد سلسلهیادداشتهایی دربارهی«
وطن» بنویسم. چیزهایی نوشتم اما چون تمرکز نداشتم به دلم نچسبید و نفرستادم. تنها کاری که همچنان ادامه دادم نوشتن یادداشت روزانه بود. اگر زنده بمانم خاطرات این روزها برای خودم جالب خواهد بود و اگر زنده نمانم برای بقیه. به هرحال این روزها هم مثل سایر روزهای تلخ و شیرین زیستنم باید ثبت میشد.
در این یک هفته، فقط کتاب «
شفق در خم جادهی بیرهگذر» را خواندم؛ جستارهای مردی مصری که اجباراً از کشورش مهاجرت کرده و حالا دنبال ساختن وطن دوم در فرانسه یا آمریکاست؛ کاری غیرممکن.
تمرکز نداشتم و خیلی کُند پیش رفتم و کتاب را پراکنده خواندم اما خیلی جاهایش اشک ریختم. نمیدانم اگر در شرایط عادی میخواندمش هم گریه میکردم یا نه؟ مثلاً با خواندن این خطوط، خیلی گریستم:
«
تبعیدی جانِ خویش شدهام. چقدر زیستهام بیکه زندگی کرده باشم! چقدر اندیشه بیکه اندیشیده باشم! چه آزردهام از جهانِ خشونتهای منفعلانه،
از مخاطرههایی که بی هیچ حرکت و زحمتی تجربه کردهام. اشباعم از آنچه هرگز نداشتهام و نخواهم داشت. من زخم تمام جنگهایی را که نرفتهام بر پیکر دارم.»
کتاب را که تمام کردم دیدم صفحهی اولش نوشتهام: «هدیهی روز معلم ۱۴۰۴ از طرف نیلوفر، هنرجوی طنزنویسیام از رشت»
کتاب را که بستم در خبرها خواندم دشمن، رشت را زده و دلواپس نیلوفر شدم.مگر از روز معلم، چقدر گذشته که اینقدر دور و دیر بهنظر میرسد؟
https://eitaa.com/mahbubeman