داشت میرفت سمتِ مسجد... از در که رد میشد عَباش به گیر کرد... با سینه‌ای سرشار از غَم خَم شد میخ رو خطاب قرار داد؛ را زِ مَن گرفتی چگونه انتظار داری بمانم؟.. ...🥲💔