نسیمی موهایت را قلقلک داد و گفتی:"فاطمه من هم یه چیزی بهت می‌گم که تا حالا به کسی نگفتم. تو هم نگو." فاطمه گفت:"باشه خیالت راحت." _تا الان دوبار خواب دیدم شهید شدم. یه بارش این بود که خواب دیدم دارم توی خون خودم می‌غلتم. امام حسین و حضرت رقیه هم بالای سرم هستن. حضرت رقیه به امام حسین می‌گفتن بابا حواست به این باشه. نوکر منه .. فاطمه تا صبح خوابش نبرد. تصور ندیدن تو حتی برای یک روز مثل عذابی ناتمام بود برایش. ساعت ۳:۱۵ دقیقه به او پیام دادی:"دلبر الان وقت چیه؟" "وقت چیه؟" نگاه به ساعت کن. ۳۱۵ ابجد اسم حضرت رقیه‌ست. هر شبی که بیدار بودیم این ساعت رو توسل کنیم بهشون." 📚به‌وقت‌ ۳۱۵ | صفحه ۸۰ [ زندگینامه داستانی شهید امنیت محمد اسلامی ]