🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🔹مستند داستانی ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی [انسان هنگامی خود را می‌یابد که در راهی که برای یافتنش طی کرده، گم شود. فریدریش نیچه] روز جمعه شد. محمد با این که شب قبلش در کتابخانه مانده بود اما تا ساعت 9 بیشتر نخوابید و زود بلند شد و آماده شد که تا هنوز حوزه شلوغ نشده، برود. دست و صورتش را شست و شلوارش را که اتو کرده بود پوشید و می‌خواست لباس مشکی که در دهه محرم به تن داشت بپوشد اما با خودش فکر کرد که به جشن تولد می‌خواهد برود و جالب نیست که پیراهم مشکی بپوشد. ته دلش یک‌جوری بود اما بالاخره تصمیمش را گرفت و همان پیراهن چهارخانه را پوشید و قابی که خریده بود برداشت و راه افتاد. وقتی می‌خواست کفشش را از جاکفشی طبقه هم‌کف بردارد، چشمش به حسینیه افتاد. دید درش باز است. سرک کشید و دید هفت هشت نفر از بچه‌ها از جمله میثم و ابوذر و ساداتی و بقیه که پایه هیئت و عزاداری بودند، از فرط خستگی وسط حسینیه خوابشان برده است. پاشنه کفشش را کشید و حرکت کرد. آن روز کمی ماشین بد پیدا میشد. چون هنوز زود بود و معمولا حوالی ساعت 10ونیم به بعد ماشین بهتر پیدا میشد. بالاخره یک ماشین گرفت و تا ساری رفت. در راه با خودش فکر میکرد که چه خبر است؟ چه کسانی دعوت هستند؟ با چه اساتید و مسیحیانی آشنا می‌شود؟ آیا بحث میشود؟ چه کند که اگر بحث شد، بی‌کلاس و بی‌زبان جلوه نکند؟ و از دست فکرها باعث شده بود که هیجان خاصی داشته باشد و دستش یخ کند. چون در راه کمی معطل شد، وقتی به خانه پدرایوان رسید، حدودا ساعت 11ونیم بود. یادش آمد که یادش رفته که عطر بزند. بخشکی شانس گفت و نفس عمیقی کشید و دستش را به طرف زنگ بُرد. در باز شد. استرس و هیجان خاصی داشت. تا وارد شد، دید حیاط خانه آب و جارو شده و عطر و ملاحت خاصی خانه را فرا گرفته. پدرایوان با یک پیراهن سفید و سر و روی تازه به استقبال محمد آمد. برای اولین بار محمد را در آغوش گرفت. محمد در آغوش ایوان احساس خوبی داشت و گرمای محبت را در او احساس کرد. ایوان محمد را تعارف کرد و همان‌طور که با مهربانی دستش را گرفته بود، او را به همان اتاق همیشگی هدایت کرد. -چطوری؟ -خدا را شکر. مزاحم شدم. -اصلا. خوشحالم کردی. از صبح تا حالا منتظرتم. تا وارد اتاق شدند، محمد عادت کرده بود و فورا چشمش به در کشویی می‌افتاد و سینی چایی دارچین خوشکلی که آنجا بود را میدید. ولی آن روز تعجب کرد. دید در نیمه باز است اما خبری از سینی چایی نیست! به روی خودش نیاورد. پدر رفت تا عینکش را بیاورد و کنار محمد بنشیند. محمد هم ننشست و به عکس‌های قدیمی دورتادور اتاق نگاه انداخت. عکس‌های خیلی قدیمی و جدید از جامعه مسیحیان و ارامنه ایران که انگار کلکسیونی از آنان در اتاق کار پدرایوان وجود داشت. عکس‌هایی که معلوم بود که بازسازی نشده و با انواع دوربین‌ها گرفته شده و هنوز آن حس و حال قدیمی بودن را با خودش دارد. محمد... همین طور که مشغول تماشای عکس‌ها بود، ناگهان قلبش شروع به تپش کرد. از آرام آرام شروع شد و کم‌کم به هیجان و استرس تبدیل شد. از آن مدل هیجاناتی که ناخودآگاه یکی از پاهایت می‌لرزد و اگر دسته کلید یا خودکار در دست داری، تندتند تکانش میدهی. ادامه ...👇 @Mohamadrezahadadpour