فکر توام و صحن و سرایی که نداری😔 داغ حرم و درد بنایی که نداری له له زده‌ام تا بنشینم لب حوض و فواره‌ای و آب نمایی که نداری😔 زوار تو حیران که چگونه بنشینند در گوشۀ تنهایی که جایی نداری😔 کو کهنه رواقی که به قبلم بفشارد هفتاد و دو تا کرببلایی که نداری😔 آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت مشک و علم و دست جدایی که نداری😔 بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را با محتشم نوحه سرایی که نداری😔 پس می‌شکنم تکه به تکه دل خود را در تکیۀ لبریز عزایی که نداری😔 سخت است که معصوم زمین باشی و اما عمری بخوری چوب خطایی که نداری😔 حالا به چه حالی بگذارم دل خود را در گوشۀ ایوان طلایی که نداری😔 شاعر : ایوب پرند آور