💠رأس دلتنگی تردد روزهایم در مسیر زندگی بی‌توقف می‌گذشت و ثانیه‌هایم سخت در هم می‌لولید. تپش‌ها در سینه‌ام یکنواخت شده بود و سنگینی بی‌وقفه‌ای گلویم را می‌فشرد. شب انگار هی بامشت‌های سیاه گره کرده‌اش سایه به صبحم می‌زد و من... دلم می‌گرفت. خاطرم میان بغض‌های پیچیده در گلو و حرف‌های خفته در سینه پرسه می‌زد که رگه‌ای از خیالش در سرم چرخید. یک‌باره انگار یک عالمه نور به سیاهی ذهنم ریخت و خالی‌های خاطرم را پر از آینه کرد. پر از روشنایی، زلالی. یاد دَنگ‌دَنگ ساعت و بوی اسپند، یاد کبوتر و صحن‌های باصفای حریمش، یاد رواق و گنبد و گلدسته‌اش تمام حجم دلم را به زنجیر مهرش کشید و به خود آورد. حالا حواسم را از کوچکی‌ها گرفتم و دلبسته‌ جود و رأفتش شدم و شاید طنین بی‌رمق تمام دلخستگی‌ها به آواز بی‌بدیل یک سفر بدل شد. رفتم. رسیدم. اینجا، جای خوبی بود. دیگر واژه‌ها به من زبان درازی نمی‌کردند؛ چیزی توی گلویم انباشته نبود و از سنگینی سینه‌ام هم خبری نمی‌رسید. اصلا سایه‌های سیاه میان زلالی آب و آیینه‌های اینجا گم شده بودند و گویی شبی در امتداد روزهای روشنش جاری نبود. من... نسیم...اذان و ثانیه‌ها. آری حتما هوایش به صورتم خورده بود که این همه رها بودم. اینجا نور بود و روشنی و من دعوت بودم انگار؛ رأس دلتنگی. متن : مهناز علیمیرزائی