#ادامه ۳
#داستان ۳
...دم دمای غروب بود که دید پیتر اومده تا
پولها رو با خودش ببره.وقتی ماجرا رو براش تعریف کرد،پیتر به جای اینکه ناراحت
بشه و از دست جانسون عصبانی باشه،شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس.
چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته.به خاطر همین چند تا سکه از آهن
درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم
خونه من امن تر از تو بود.الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست
من و این رفتارم ناراحت بشی،اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران
با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی!
#حکایت #رازداری #تلنگر #دوستی #رابطه
✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7