«ابطال جهان اسلام در اربعین»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷|
از بغداد خارج میشویم... اما مسیرهای متعارف منتهی به کربلا را پلیس مسدود کرده، راننده چندبار مسیر عوض میکند... امری که در سفرهای مختلف تجربه کردهایم و همین محاسبات بسیاری از مسافران را درباره مدتزمان رسیدن از مرز تا مقصد در عراق به هم میریزد...
عاقبت بعد از چندبار تغییر مسیر و دورشدن و دیرکردن، بالاخره در جادهای میافتیم که منتهی به نجف میشود...
اذان ظهر را سر دادهاند که در موکبی بینراهی، کنار یک روستای کوچک توقف میکنیم... از آن موکبهایی که اهالی روستا آمدهاند و چند چادر و خیمه و... در حد توان کنار هم برپا کردهاند... هرکدام هم گوشهای سفره کرمی پهن کردهاند، یک گوشه خورشت بامیه و ترشی، سوی دیگر قیمه عربی و اینسو فاصولیه... بساط چای و قهوه عربی هم که همیشه جاری است...
جماعتی میدوند سمت سرویسهای بهداشتی و جماعتی هم به سمت میزهای پذیرایی... سرویسها خیلی تعریفی ندارند، ترجیح میدهم فقط وضو بگیرم و بروم برای نماز... برقها رفته، سر ظهر است و از آسمان آتش میبارد... خیمهای را بهعنوان مصلی مشخص کردهاند، هرچند جلوی تابش مستقیم آفتاب را گرفتهاند، اما جلوی هُرم گرما را نه، بادی هم اگر بوزد، حجم گرماست که جابهجا میشود و بر سر و صورتت مینشیند... تا نماز را بخوانیم، در همین چند دقیقه، سرتاپا خیس عرق شدهایم... گرمای طاقتفرسا و گردوغبار هوا و گرفتگی فضا...
▫️▫️▫️
شاید نیمساعتی تا نجف داریم که شاگرد راننده، شروع میکند به جمعکردن کرایهها، بین مسافران که همه ایرانی هستند، همهمهای میشود... اگر کرایه را دادیم و تا مقصد نرفت چه؟ اگر دورتر پیاده کرد؟ اگر... بیشتر مسافران کرایه را میدهند، عدهای استنکاف دارند که با فشار طرف عراقی پرداخت میکنند، جز چندنفری با لهجه شیرین اصفهانی که زرنگتر بودند و گفتند پولشان داخل کولههای روی سقف ماشین است!
القصه، بالاخره میرسیم ورودی نجف، ثورةالعشرین، از پل که پایین میآییم، کمی جلوتر، دست راست میپیچد داخل شارع مدینه... ساعت، ۱۶:۱۵ را نشان میدهد که نرسیده به شارعالرسول مینیبوس متوقف میشود... آخر راه است...
▫️▫️▫️
خسته و کوفته، منگ و گنگ از بیخوابی به سمت حرم راهی میشویم، پایین شارعالرسول، فاصله بین شارع مدینه تا شارع بناتالحسن که هر دو به موازات هم، بر شارعالرسول عمود شدهاند، گروهی از پاکستانیها را میبینیم که پرچم پاکستان را هم بر دوش میکشند، به روحالله میگویم بابا! حیفه، عکس بگیر! نمیدانم از گفتوگوی ما یا پوشش لباس یا کجا تشخیص میدهند که ایرانی هستیم، چند نفرشان دستهایشان را مشت میکنند و بازوانشان را به نشانه قدرت، مانند قهرمانان زیبایی اندام نشان میدهند و بلند میگویند
«ایران!»
حسی از تعجب و تحیر و غرور درهم میآمیزد...
در بناتالحسن سخت مشغول ساختوساز هستند، زیرگذر مفصلی شبیه آنچه سالها پیش در مشهد و قم اطراف و زیر حرم، ساخته شده... از عرض بناتالحسن عبور میکنیم و ابتدای شارع الرسولِ بالا، از سیطره رد میشویم، کوله را میدهم به افسر نظامی که تفتیش کند، مشمع پیکسلها میافتد بیرون، با دقت دانهدانه تصاویر روی پیکسلها را نگاه میکند، حاج قاسم، ابومهدی، سیدحسن، آقا و... میپرسد اینها چیست؟ و میگویم هدایا للأطفال... لبخندی میزند... صدای فششی از لای لبانش خارج میکند و دستانش را به علامت موشکهای ایرانی حرکت میدهد و نیمقوسی را در آسمان میکشد، دستش را میگذارد روی شانهام و میگوید
«أنتم أبطال*» و بعد انگشت اشاره دودستش را کنار هم قرار میدهد:
«و إحنا معکم»
▫️
هنوز به حرم نرسیده، گنگ و مستم...
هنوز نرسیده، دو صحنه رو کرده است که برای کل سفرمان بس است...
خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر...
خدا را شکر به خاطر این عزت، این عظمت، این شکوه...
خدا را شکر بابت رهبری که این عزت و عظمت و شکوه را به اقتدار و شجاعت و حکمت و تدبیرش مدیونیم...
خدا را شکر در زمانهای زیست میکنیم که او هست...
و بدا به حال ما که در این معرکه نبرد، زخمی هم برنداشتهایم... دیگرانی از همه هستی خود گذشتند، جانشان را فدا کردند تا ما امروز با تکیه بر ایثار و ازجانگذشتگی آنها، در اربعین، سر بلند کنیم، سینه سپر کنیم، قدم بزنیم و بهعنوان ابطال جهان اسلام، شناخته شویم...
ادامه دارد...
*
بطل: پهلوان، قهرمان؛
ابطال: پهلوانان، قهرمانان
✍️
#رحیم_آبفروش
▫️
@qoqnoos2