قصه پرغصه مردان بلندقامت...
سال اول دبیرستان بود و انبوه سؤالهای ریزودرشت، سؤالهایی که نمیخواستی یا بهتر بگویم نمیتوانستی بهراحتی و بیجواب از کنارشان بگذری... هرکسی را که احساس میکردی، پاسخ درستودرمانی در چنگ دارد، رها نمیکردی، از معلم دینی گرفته تا مربی کانون تا...، حاجآقایی بود که ظهرها میآمد دنبال فرزندش و گاهی یک نماز جماعت اجباری هم میافتاد به دوشش، چند مرتبه یکیدوتا از سؤالات گوشه ذهنم را پرسیدم و او جوابهایی داد که احساس کردم سوادش با امام جماعت مدرسه چهقدر فرق دارد، رهایش نکردم، هربار که میآمد برقی در چشمانم مینشست و میرفتم سراغ سؤالاتی که از قبل آماده کرده بودم، از فلسفه آفرینش گرفته تا عدل الهی و قضا و قدر و... آنقدر سؤالپیچش کردم که حاصلش شد یک قرار مبارک... زمستان سال ۷۴ بود، صبحهای زود یکساعت قبل از شروع مدرسه میرفتیم منزل حاجآقای
#کشاورز در کوی اساتید دانشگاه بینالمللی امام خمینی، یادم میآید گاهی برف همه جا را سفید کرده بود... تا جایی که خاطرم هست آن روزها حاجآقای ابوترابی نماینده ولیفقیه در دانشگاه بود و حاجآقای کشاورز جانشین ایشان...
صبحها میآمدیم و کتاب
#آموزش_فلسفه آیتالله مصباح را میخواندیم، اول دبیرستان، کلهصبح، آموزش فلسفه! همان چاپی که جلد ساده کرِمرنگی داشت...
و این اولین آشنایی من بود با جهان اندیشههای بزرگمردی که در طول سالهای بعد بسیار بیشتر به عظمت وجودی او پی بردم...
.
ادامه در نویسه بعدی...