"خانهای به نام پایداری"
روایتی از روزهای خوبی که گذشت و روزهای بهتری که پیش روست
بازنشر به مناسبت خبر تلخ اینروزها...
آن روزها که برای اولین بار بر روی تلِ خاک و نخالههای انباشته در حیاط آن خانه قدیمی قدم میزدیم و از راهروها و دالانها وارد اتاقها و تالارها میشدیم و در این پیچوخم، گاه راه گم میکردیم و گاه خود را، هنوز ساختمانهای اطراف به آسمان خانه احترام میگذاشتند و خط آسمان را نشکسته بودند.
آن روزها که چند نسخه از پلان خانه را در دست گرفته بودیم و در تکاپوی یافتن مسیرها و موقعیت فضاها و انتخاب کاربری مناسب برای اتاقها و...، پستوها و سوراخهای خانه را هم از نظر نمیانداختیم و پلانها را خطخطی میکردیم، هنوز کسی نمیدانست این خانه به چه کار خواهد آمد، کجایش مطبخ و کجایش مبال خواهدشد، کجایش کتابخانه و کجایش قرائتخانه میشود، اتاقهای تودرتوی همکف چه خواهدشد، آب انبار قدیمی خانه چه...
آن روزها که بچهها -همان بچههای باصفای هیأتی که نه مرمّت خوانده بودند و نه معمار بودند، نه کارشناس میراث فرهنگی بودند و نه متخصص تجهیز و احیاء بناهای تاریخی...-
آن روزها که بچهها -همان بچههای پابرهنه مسجدی- با عشق، تک تک خشتهای این خانه را لمس میکردند و بندبندِ بندهای بین خشتها را با سرانگشت خود نوازش میکردند، هنوز نمیدانستیم که این خانه چه نام خواهد گرفت و چه اتفاقاتی را میزبانی خواهد کرد...