ادامه...
کم کم آموختیم، با خانه که دوست شدیم آموختن آغاز شد، خانه خودش معلم بود، حرف میزد، میگفت و میآموخت، باید با خانه دوست میشدی تا بشنوی. خیلی از کارشناسها بودند که هرچند کارشناس بودند اما نمیشنیدند. از قدیمیترها شنیدهاید فلان جا باطن دارد؟ این خانه یکی از آن باطندارها بود...
آرام آرام خانه رخ نشان داد، یک عده هم ظاهرا آمده بودند به یاری بچهها. چهرههایشان آشنا بود، اسامیشان هم، حاجیمیری، داییدایی، کبودند، میرسجادی، علمی، برزگر، نعلبرها، شالباف، جوادی، بندرچی و... خیلی بودند، خیلی هم کمک کردند، واقعا کار از دستشان برمی آمد، به قول معروف این کاره بودند. جای هر چیزی مشخص شد و تکلیف هر فضایی هم، تالارهای جنوبی و شمالی و شاهنشین دست به دست هم دادند تا این بخش خانه، خانهٔ نگار شود و نگارخانه شکل بگیرد، سه اتاقِ بههمپیوستهٔ زیرزمین شمالیِ خانه به کارهای آرام و بیسروصدای علمی و پژوهشی رغبت بیشتری نشان دادند، کتابخانه، قرائتخانه و کافینتی که زیباترین همنشینی حماسه و غزل را به رخ میکشید...
هر رف و تاقچه جایگاه یک کاربر شد، و رایانهها هرچند از رطوبت زیرزمین خانه کمی ناراحت بودند، اما به سرعت با این فضا انس گرفتند.
زیرزمینِ تالار مرکزی، میزبان هرکسی شد که دلش برای خدا تنگ شود، تابلوی نمازخانه زیبنده سردرِ آنجا شد. به همین ترتیب کارگاهها و اتاق روایتگری و فروشگاه و... تاجایی که آب انبار قدیمی خانه هم با دیوارهای بلند و تاریکیِ همیشگیاش، تماشاخانه زیبایی شد که مشابه چندانی نداشت.
به این ترتیب گوشهگوشهٔ بنا کاربری مناسب خود را پیدا کرد و آن خانه باصفا و قدیمی نام جدیدی برای خودش انتخاب کرد: "موزهنگارخانه هنرپایداری"
بیستویکم تیرماه سال ۸۷ بود که اولین موزهنگارخانه هنرپایداری کشور در قزوین افتتاح شد. به نوعی اولین بار بود که یک بنای تاریخی با این سازوبرگ برای پرداختن به چنین موضوعی مهیا شدهبود. «هنرپایداری» واژهای بود که حرفهای زیادی با خودش داشت، واژه بدیع و مندرآوردی «موزهنگارخانه» هم...
قرار نبود آنجا موزه جنگ باشد، که موزه جنگ باید در فضایی بهمراتب وسیعتر و با سازوکار و زیرساختهای دیگری شکل میگرفت. نه موزه بود و نه نگارخانه، هم موزه بود و هم نگارخانه، قرار بود به «هنر» مقاومت و پایداری پرداخته شود. از این جهت کار محدود میشد، اما از جهت دیگر بچهها کار را به جنگ تحمیلی محدود نمیدیدند، هنرپایداری روایتگر رویارویی تاریخی حق و باطل بود، از هابیل و قابیل تا ابراهیم و نمرود، از موسی تا محمد، از عمق تاریخ تا قله رفیع عاشورا، و از عاشورای حسینی تا انقلاب خمینی، و از جنگ نابرابر تحمیلی تا هرجا که صدای مظلومی به گوش رسد، تا لبنان و بحرین و سوریه و یمن و فلسطین... . و تمام شاخهها، قالبها و گرایشهای هنری میتوانست در خدمت این مهم درآید.
آن روزها بچهها -همان بچههای باصفای هیأتی که نه مرمت خوانده بودند و نه معمار بودند، نه کارشناس میراث فرهنگی بودند و نه متخصص تجهیز و احیاء بناهای تاریخی...-
آن روزها بچهها -همان بچههای پابرهنه مسجدی- شده بودند رفیق روزهای تنهایی خانه، نه، دیگر خانه تنها نبود، یارانی یافته بود که یاد گرفتهبودند با کارشناسان مرمتخوانده میراث همزبان شوند و به ادبیات آنها صحبت کنند، حساسیتهای آنها را بشناسند و...
کار شروع شدهبود و آرامآرام داشت ثمر میداد، نمایشگاهها، کلاسها، کارگاهها، نشریه خمپاره، بازدیدهای دانشآموزی و دانشجویی، مهمانان استانهای دیگر، مهمانان خارجی، مسیر حرکت کاروانهای راهیاننور استانهای شمال و شمالغرب کشور، مناسبتهای مختلف ملی و مذهبی، شبهای قدر باصفا و پرحلاوت در حیاط خانه، دهه فجر، ایام نوروز، جلسات ضبط خاطرات رزمندگان و... دهها اتفاق ریز و درشت دیگر باعث شدهبود موزهنگارخانه در صدر بناهای تاریخی کهنشهر قزوین بدرخشد و سوگلی بناهای موجود شهر شود هم برای مسؤولین و هم برای مردم، استاندار هم دست مهمانانش را بگیرد و ترجیح دهد صبحانه کاری را با وزیر در حیاط موزهنگارخانه نوش کند.
فلان مدیرکل هم مهمانان ویژهاش را با همین خانه سورپرایز، ببخشید غافلگیر کند.
اخلاص و نیت خیر بچهها و دعای مادران شهداء کار خودش را کردهبود، خانه، خانهٔنگار شدهبود و موزهنگارخانههنرپایداری رونق خودش را یافتهبود. تا جایی که برای اولین بار از ردیفهای ملی توانستیم برای آنجا تأمین بودجه کنیم و خانه در سازوکارهای رسمی و اداری سازمانمیراثفرهنگیکشور شناختهشد.
نکته مهمتر این بود که قواعد بازی شکسته شدهبود و پای کسانی به اینجا باز شدهبود که به این راحتیها به مسجد و هیأت باز نمیشد و این فرصت خوبی بود برای برداشتن خیلی از دیوارهای کاذب ولی بلندِ بیاعتمادی و پر کردن خیلی از شکافهای نابهجای اجتماعی، طلبههای جوان مسجد و هیأت که پیشاپیش دیگر بچه