ها، خادمیِ خانه و نگار و نگارخانه را افتخار خود میدانستند، فرصت فراهم شده را به خوبی درک کرده بودند و در قامت راهنما و راوی، طبیبٌدوّاربطبّه شده بودند و مهمانانی را که کمتر پایشان به منبر میرسید، اینجا پذیرایی میکردند. دلسوزی و امانتداری آنها در توضیح و معرفی تاریخچه، ساکنین، کارکردها و کاربری خانه، مهمانانی که بناهای تاریخی دیگر را هم تجربه کردهبودند به خوبی مجذوب میکرد، و از گذر این فضای پیشآمده، میشد حرفهای جدیتری را هم به گوش مهمانان خانه رساند.
کار با همه سختیها و مشقتها، با همه فرازونشیبها، به خوبی در حال پیشروی بود که ناگاه...
ناگاه فهمیدیم، آنروزها... آنروزها که بچهها... همان بچههای... وارد خانه میشدند،
پا در حیاط دنیای جدیدی می گذاشتند
که حیاط خلوت دیگرانی بوده است که نباید به آن حتی نزدیک هم میشدیم...
آری، ما وارد منطقهممنوعهای شدهبودیم که به مزاق خیلیها خوش نمیآمد، بچههیأتی را چه به تاریخ و فرهنگ و میراثفرهنگی! بچهمسجدی را چه به گردشگری! اصلا چه کسی شما را به این میراثمانده راه دادهاست! خانهاش ویران باد! این خانه و این خانهها حیاطخلوت دیگران است، از خیلیوقتپیش، از زمان اعلیحضرت تا الآن... باور ندارید؟! به جان اعلیحضرت! اصلا از خود ایشان بپرسید!
و شد آنچه باید میشد...
دوران تحریم و حصر اقتصادی شروع شد، خانهای که تا کنون کعبهآمال بچهها بود، آرامآرام شعب ابیطالبشان شد، یادم نیست اول کدامشان قطع شد، برق یا گاز، اما به گمانم آخرسر آب را قطع کردند! اما بچهها در همین زمان اندک با خانه انسی دیرینه یافتهبودند و قبلترها هم آموختهبوند که با سیلی هم میشود چهره را سرخ نگه داشت...
مقاومت و پایداری مفهوم دیگری یافتهبود، اما چه میشد کرد؟! تمام مظلومیت بچهها - والبته افتخارشان - این بود که در جمهوریاسلامی نفَس میکشیدند، هرچند نفَس به سختی بالا میآمد. البته اگر دوران دیگری بود میدانستند قاعده کار چگونه خواهدبود!
شد آنچه باید میشد.
اینروزها مدتی است خانه تنها ماندهاست... بهجز ایام نوروز که حتی خانهخرابهها هم رونقی مییابند، دیگر از آن همه اتفاق خوب خبری نیست، ساختمانهای اطراف هم جسور شدهاند، دیگر نه به آسمان خانه و نه خط آسمانش احترام نمیگذارند، گستاخانه و بیادب قد دراز کردهاند و حیاط را دید میزنند!
اینروزها شاید تنها ارواح طیبه شهدائی که دستی رساندند تا خانه به نگارخانه بدل شود، گاهی بیایند و همدم خانه باشند و...
اما... اما مطمئنم دیریازود روزی دوباره خواهدرسید که رونق به خانه ما برگردد...
مطمئنم که نگار خواهدآمد...
و نگارخانه برقرار خواهدشد...