«داستان راستان بوستان!» (یادداشت برادر طلبه فاضل و مجاهدم حجت‌الاسلام ) کمی قبل ظهر بود که بچه‌ها را برده بودم بوستان علوی. صدای اذان که بلند شد و چند قدمی به نمازخانه نزدیک شدیم، دیدم که یک روحانی آمد و بیرون در ایستاد و باصدای بلند شروع به اذان کرد. نخواستم جواب سلام خللی ایجاد کند و دست‌به‌سینه عرض ادبی کردم و رفتم داخل... طبق استراتژی پیش‌‌گیری از بکش‌وبگیرهای قبل از جماعت و تعادل و تراجیح ادله تقدم هاشمی و راتب و مرتب و باتربیت و صاحب تربت و غیره! رفتم آن انتها و مشغول نماز شدم. خدا را شکر جواب داد و شیخ آمد و سجاده‌ای پهن کرد و اقامه‌ای گفت و قامت بست. من شدم تنها مأموم این جماعت. نماز ظهر که تمام شد برگشت و عذرخواهی کرد و عقب نشست و حکم کرد که باید جلو بایستی و هیچ هم عقب ننشست! ماهم که دیدیم «و لایحیق مکر السيء إلا بأهله» از جایگاه خودمان تجاوز کردیم و در نهایت این جماعت، چهارنفره به پایان رسید. بعد از نماز شیخ برای همین جمع کوچک که یکی‌شان هم رفته بیرون و جواب تلفنش را می‌دهد مشغول صحبت شد. مهمان یک بیان کوتاه و خودمانی با چند حدیث خوب و کاربردی شده بودیم. چند دقیقه‌ای گذشته و گرم محبت و صفای این روحانی جوان پرشورم که با من گرم گرفته و یک دعای جیبی هم مهمانم کرده. ضمیر ناخودآگاهم در پی یافتن مرجع ضمیر تحسین از مسئولی خوش‌فهم و سلیقه است که چه خوب‌برنامه‌ای برای ظهر رمضان مهم‌ترین پارک شهری مثل قم چیده و چه مناسب‌طلبه‌ای برای آن دیده. شاید از شهرداری‌است، شاید از سازمان تبلیغات است و شاید از... که چرت خیال خوش از سرم می‌پرد. شاید شیخ، حبابِ «شایدها» را بالای سرم دیده که خودش لب به تعریف گشوده که چند سال است چنین برنامه‌ای دارد. شیراز، قم، سواحل شمال و هر آن‌جا که باشد... هر آن‌جا که زمینه‌ای است از این زمین‌ها که هیچ‌کس در آن بذر محبتی نمی‌کارد و بذل مجهودی نمی‌کند. «شایدها» که پرید، شاید یک «حتماً» بنشیند؛ حتماً رتبه و رزومه‌ و حکم و تسویه تبلیغی خوبی دارد. بالأخره ظهر  هر روز ماه رمضان با زبان روزه از هر کجای قم که هستی بیایی و خودت را به کنج بوستان علوی برسانی و تمام؟ حتماً قدرشناسی و تیزبینی آن مسئول که ضمیر هم‌چنان تائه و واله یافتن اوست، چنین شگفتانه‌ای را نادیده نمی‌گذارد. چه می‌شنوم؟ فقط ظهرها و این نماز و سخنرانی نیست؟! فقط ماه مبارک هم نیست؟ تخصصی، مشاوره کار کرده‌ای و ساعات پرتردد بوستان می‌نشینی و مشاوره هم می‌دهی؟ دو ساعتی هم به هر سوی پارک پای پیاده می‌روی تا دستی بدهی که دستی بگیری؟ دست کسانی که دست‌به‌سینه به احترامت ایستاده‌اند؟ نه؟ دست کسانی که هر روز دستت می‌اندازند و می‌خندند؟ حتی دست همان که دست‌به‌چاقو تهدیدت کرد که اگر دوباره در پارک ببیندت فردا را نمی‌بینی؟ باز فردا شد و آمدی؟ سزای آن همه ناسزا این است؟ باشد که ادامه داشته باشد... ✍️ 📎 پی‌نوشت: بعد از انتشار این متن در گروه، برادر عزیزم حجت‌الاسلام از نام این طلبه مجاهد رونمایی کرد: «شیخ که مثلش پیدا نمی‌شه، اهل شیراز، متولد ۶۳، ساکن...» ▫️@qoqnoos2