«روایت موکب» داستانِ اولین موکبِ دانش‌آموزیِ (روایت برادر عزیزم علیرضا مقدسی، از برپایی موکب «مِـهرمَـهدوی») سه‌شنبه‌ها، برای ما فقط یک روز هفته نیست؛ برای «کلاس چهارم شهید فهمیده»، سه‌شنبه‌ها، مثل شب عملیات است. روز عزیمت است، راه‌پیمایی است، قرار عاشقانه است. قرارِ دل‌دادگی از حرم حضرت معصومه تا مسجد جمکران. از همان روز اول، وقتی برای اولین‌بار، با هم دل سپردیم به مسیر، نَفَحاتی در آسمان حس می‌کردیم که اسمش را نمی‌دانستیم، بعدها فهمیدم «عطر انتظار بود.» ▫️▫️▫️ تا این‌که یک روز، بین راه، یکی از بچه‌ها گفت: «آقا اجازه... ما هم می‌تونیم موکب بزنیم؟» اولش لبخند زدم، فکر کردم می‌گذره... مثل خیلی از فکرهای قشنگی که تو دل بچه‌ها می‌ماند و خاک می‌خورد، ولی این یکی نگذشت؛ بچه‌ها خودشان دنبال کارها را گرفتند، پی‌گیر شدند، ماند، رشد کرد، سبز شد. ▫️▫️▫️ بچه‌های کلاس چهارم، هنوز ردیف دندان‌های شیری‌شان کامل نیفتاده، ولی وقت تقسیم کار موکب، مثل مردهای باتجربه‌ای که سال‌ها خادم بودند، با جدیت می‌پرسند: «آقا اجازه؟ من امروز انتظامات باشم؟» «می‌تونم من مراقب صوت باشم؟» «نوبت منه شربت بریزم؟» «پارچ‌ها رو من پر کنم؟» این‌ها بچه‌اند؛ بچه‌هایی که شاید هنوز فرق گلاب و عطر محمدی را ندانند، ولی دست‌شان با ذوق می‌لرزد وقتی سینی جالیوانی را به دست می‌گیرند برای زائر جمکران. بچه‌هایی که شاید هنوز دست‌خط‌شان صاف نباشد، ولی پای‌ِخط خدمت، صاف و مرتب ایستاده‌اند و منتظرند از تانکر، پارچ پر کنند و بدهند به دست دل‌خسته‌ای. ▫️▫️▫️ همین هفته پیش، یکی از موکب‌دارها برگشت و با لبخند گفت: «اینقدر اومدید و اومدید که آخر موکب زدید!» یه آقایی هم اومد و گفت: «تو این مسیر، خیلیا شربت می‌دن... اما من اومدم از بچه‌ها بگیرم!» لبخند زد و رفت. اما من موندم و بغض. و فکر کردم: «یعنی امام زمان، این صحنه رو می‌بینه؟» و یه ندای تو دلم گفت: «اگه نمی‌دید، اینا این‌همه شوق نداشتن.» ▫️▫️▫️ این جمله‌ها برای من، یعنی این بچه‌ها زودتر از خیلی‌ها، راه را یاد گرفته‌اند. شاید هنوز گاهی تو املاء جا بمانند، اما در تمرین محبت اهل‌بیت، از خیلی بزرگترها جلوترند. محبتی که توی موکب، به شکل شربت می‌چکد، به شکل لبخند می‌نشیند، و به شکل ادب، بین جمع پخش می‌شود. ▫️▫️▫️ و من فقط گوشه‌ای می‌ایستم و نگاه می‌کنم؛ به پسرهایی که این‌روزها، مردتر از بعضی مردها رفتار می‌کنند. به دست‌هایی که با زحمت سینی شربت را نگه می‌دارند تا زائری تشنه رد نشود، و دل‌هایی که شُکر می‌گویند، و چشم‌هایی که برق می‌زنند از شادیِ خدمت.
نمی‌دانم قیامت چطور برگزار می‌شود،
ولی خیال می‌کنم خدا یک‌جایی،
می‌گوید:
«موکب‌دارهای کوچک طریق‌المهدی، بیایید جلو...
شما هم‌کلاسی‌های خوبی برای انتظار بودید.»

▫️▫️▫️

اینجا طریق‌المهدی، در حوالی گنبد فیروزه‌ای 
بین عمود ۵۰ ــ ۵۱ موکبی برپاست که با دست‌های کوچک، ولی با دل‌های بزرگ اداره می‌شود...
و شاید روزی، همین بچه‌ها، خادمان اصلی ظهور باشند. ان‌شاءالله.
امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «کُونُوا لَنَا زَیْنًا...»
زینت ما باشید...
و این‌ها زینت‌اند؛
زینت مدرسه،
زینت آموزش‌و‌پرورش،
زینت راه انتظار‌،
زینت راه ولایت،
زینت طریق‌المهدی...

✍🏻 
با اندکی ویرایش

🔸 کلاس چـهارم شـهید فـهـمیده
🔸 دانش‌آموزان مِـهرمـهدوی
▫️@mehrmahdavi_class
▫️@qoqnoos2