«جامعه ایمانی یا خانواده مشعر»
(روایت برادر عزیزم، دبیر جبهه مردمی کردستان، دکتر محمدصادق صادقی از بیستویکمین همایش هیأتهای محوری و برگزیده کشور)
به گمانم سال ۹۴ بود شاید هم ۹۵، اولینبار دعوت شدیم برای همایش هیأتها...
دوستانی که تماس گرفتند خودشان را
«جامعه ایمانی مشعر» معرفی کردند؛
«مشعر» را قبلترها در فضای احرام حج شنیده بودم و برایم جالب بود وجه تسمیه این جماعت با این نام در چیست؟
کار و گرفتاری کم نداشتم، اما چندین نوبت تماس و اکرام و محبتی که آن سوی خط عرضه میداشت، عزمم را جزم کرد تا با این جماعت خوشکلام مذهبی بیشتر آشنا شوم
جنس برنامه هم قدری فرق داشت، از هماهنگی و مأموریت و خودرو و اینها هم خبری نبود! خودت باید با آب و نان خودت میرفتی تا آنجا...
تا اینجا فقط دعوت به خیری بود و تکریمی...
اما همین برای رفتن کفایت کرد و راهی شدیم به سمت اردوگاه نرجس خاتون جمکران، البته اگر درست خاطرم باشد... [همان مجتمع یاوران مهدی جمکران بود]
▫️▫️▫️
آخرهای شب که رسیدیم، همان جلوی درب با احترام پذیرایی مختصری شد و فرمی[کاربرگی] و ثبتنامی و بعد مشایعت شدیم به سمت خوابگاه و بعد هم استراحت...
غالب چهرهها، نورانی و باصفا... نشناخته همه محبت داشتند نسبت به هم...
تا اینجای کار جمع به دلم نشسته بود، برنامهها که شروع شد، مجری قدری دکلمه خواند و با دلمان که قدری بازی کرد، نامی را صدا زد که انگار بزرگ این مجموعه باشد، جماعت که به احترامش بلند شدند از انتهای جمعیت جوانی بلند شد حدود شاید کمتر از ۴۰ سال(در آن زمان) پیراهن روی شلوار انداخته، دکمههای آستین باز و جوراب هم نپوشیده به سمت تریبون راهی شد.
هرچهقدر در تشریفات و ظواهر در قامت مدیران عامل نبود، در کلام و ادب و احترام سنگ تمام گذاشت؛ ایشان را شب قبل هم دیده بودم، ما را نشناخته بغل گرفته بود و سؤال و جوابی هم داشتیم...
این تیپ رفتار به دلم نشست، اصلاً با این جماعت ناشناختهرحیم(مهربان) چهقدر احساس قرابت و رفاقت داشتم!
آخرسر هم عکسهای یادگاری گرفته شد و تمام...
اما ماجرا برای این دوستان تمام نشده بود، مدام تماس و پیگیری و ارتباط...
انگار مأمور شده بودند برای نگهداشت ما در مسیر هیأت...
چندباری رفت و برگشت داشتیم در اجتماعات این عزیزان تا اینکه کرمانشاه را زلزله لرزاند.
همان ایام سیاهپوش و سوگوار عزیزمان بودیم که دعوت شدیم برای برنامه
«هر هیأت یک روستا»...
علیرغم تألمات روحی، حضور در این جمع به شدت حالم را بهتر میکرد...
چند نفر از دوستان را به خط کردیم و راهی قصرشیرین شدیم...
چه تراکمی از جوانان مؤمن آمده بودند ذیل خیمه عزای حسین، گرهگشایی کنند از مردمان این منطقه؛ حاج حسین آمده بود، حاج سعید قاسمی، سعید جلیلی و...
همانهایی که دوستشان داشتیم، همه در این جمع بودند؛ پرونده زلزله که بسته شد، پرونده ارتباط ما بسته نشد؛ این جماعت دیگر حُکم تشکلهای دینی نداشتند برای ما، خودشان میگفتند
«جامعه ایمانی»...، اما برای ما
«خانواده» بودند...
گذشت و گذشت و گذشت و تا همین امروز(۵شنبه گذشته) که اجلاس هیأتهای کشور بود، فوجفوج افراد که میآمدند، یکیدرمیان افراد را میشناختیم با نام با نشان، با شهر و با هزاران شاخصه دیگر که یک برادر میتواند از دیگر برادرش داشته باشد.
چهقدر احساس خوبی بود که امروز خانوادهای داریم به وسعت ایران...
خانوادهای به نام
«مشعر»...
خداقوت به همه عزیزانی که این خیمه را عَلَم کردند و امروز به اراده و عنایت اهلبیت علیهمالسلام، بهمعنای حقیقی
«حب الحسین یجمعنا» را تجلی بخشیدند...
✍
#محمدصادق_صادقی
(با اندکی ویرایش)
▫️
@qoqnoos2