«یک زخمِ باز، یک آهِ ممتد، یک صدای بی‌صدا...» (یادداشت برادر هنرمند هیأتی، علیرضا رحیمی در سوگ کودکان غزه) قدیم‌ها، آن روزهایی که هنوز بچه بودیم، کافی بود کمی مریض شویم و چند روز غذا نخوریم، مامان‌مان برمی‌گشت و با نگرانی می‌گفت: «بچه! یه ذره غذا بخور... پوست و استخوان شدی!» آن موقع‌ها، در همان دنیای ساده کودکی، نمی‌فهمیدم «پوست‌واستخوان‌شدن» یعنی چه؟ برایم، معادل «پوست‌و‌استخوان‌شدن»، همان واژه‌ «گرسنگی» بود... سال‌ها از آن روزها گذشته... اما هنوز هم دقیق نمی‌دانستم «پوست‌واستخوان‌شدن» یعنی چه. درک من از گرسنگی، نهایتاً چند ساعت غذانخوردن بود... آن هم با کلی خوراکی جای‌گزین، مبادا به بدنم آسیبی برسد! اما دیشب... دیشب، ناگهان با دیدن یک عکس، درد تمام وجودم را گرفت... انگار ذهنم، واژه‌هایم، و همه تصوراتم دگرگون شدند... این بار، معنی واقعی «پوست‌واستخوان‌شدن» را با چشم خودم دیدم. کودکی را دیدم... نه! تکه‌ای استخوان با پوستی کشیده بر آن... گویی از آغاز هیچ گوشتی در بدن نداشته... او شهید شده بود. لا یومَ کیَومِکَ یا اباعبدالله... امروز، مردم غزه حتی نای بلندکردن فرزندان‌شان را ندارند، چه برسد به آن‌که بخواهند سیرشان کنند... و چه نوجوان‌های رشیدی که بهای نان‌شان، جان‌شان شد... غزه، حالا دیگر فقط یک اسم روی نقشه نیست... یک زخمِ باز است، یک آهِ ممتد، یک صدای بی‌صدا توی وجدان آدم‌ها... و ما... ما فقط نگاه می‌کنیم. با شکم سیر! 🔸 روزنویس‌های من تا نابودی صهیونیسم ✍️ (با اندکی ویرایش) ▫️@satoghlabon ▫️@qoqnoos2